سلام به همه دلنوشته نویسان عزیز
فعالیت در این تاپیک آزاده ما اینجا راجب حسهای متفاوتی که انگار از یک دنیای دیگه اومدن دلنوشته مینویسیم.
به این صورت که شما اول پستتون یک موضوع انتخاب میکنید.
مثلاً:
وقتی ساعت چهار صبح کل شهر خوابه و تو بین اینهمه شلوغی بیداری
وقتی بارون میاد و بدون چتر میری بیرون وقتی نگاهان نگاهت به خونهای میفته که ازش اسبابکشی کردید
وقتی صمیمیترین دوستت دشمنت میشه
وقتی بعد مدت طولانی کسی که دلتنگشی رو میبینی و...
تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
گاهی در آیینه دخترکی را میبینم که میخندد و شیطنتهایش صبر را میبرد...
گاهی در آیینه دخترکی را میبینم که میگرید و تمامی حسها و رنگهای احساساتش مانندی رودباری از او بیرون میرود...
گاهی میبینم و میبینم و حس میکنم او را...
گاهی حس میکنم دخترک درون آیینه مرده است!
چشمان سردی دارد و با خنجرش مادام به خود زخم میزند...
گاهی دخترکی هراسیده را میبینم که از سایههای آدمیان فرار میکند و به منی که مبهوت به او نگاه میکنم فریاد کمک میکند...
گاهی دخترکی خشمگین را میبینم که جیغ میزند از حسهای متناقض و آدمهای اشتباهی که با آنها آشنا شد و...
آیینه ترک بر میدارد و من...
تازه میفهمم این "منِ" عجیب، "من" هستم.
این خواب نیست و من چقدر آرزو دارم این واقعیت باشد...
در جنگلی بیصدا که پرندههایش صدای آب را اکو وار در آن پخش میکنند...
در جنگلی نیمه تاریک که صدای آسمان موزیکی دلنواز از بتهوون است...
در جنگلی که سبزههای زیر پایم رشد میکنند و در دستانم حکم گندمهای سر به زیر را دارند...
در جنگلی که شبتابهایش به رنگ آبی هستند و احساسی عجیب را در من بوجود میآورند...
در جنگلی که... گرگی بزرگ و قرمز رنگ زندگی میکند و ...
در جنگلی که وهمی بیش را برایم به هدیه نمیآورد...
خواب، بیداری... چیزی که هرگز نمیخواستم در عالم واقعیت تجربهاش کنم و آیا با بریدن طناب حیاتم میتواستم این رویا را به شیرینی یک واقعیت مجسم کنم؟
نفس میگیرد و من در عالمی که بیرحم است و قفس، چشم باز میکنم...
هوا گرگ و میش است و احساس عجیبی دارد که اگر الان من از خواب بیدار شدهام و نه ساعت نُه صبح...
عجیب است اگر میخواهم آن احساس غریب را در ژرفایم پنهان کنم.
عجیب است که اگر میخواهم سر به تنم نباشد و موبایلم را هنوز در حالتی از ویبره میبینم...
عجیب است اگر میخواهم آن موجودی ورای تصورم دیدار کنم و از او مرگم را طلب کنم...
عجیب است که این هوای گرگ و میش گرم است و بر خلاف تصورم سرد نیست...برعکس زندگیم!
عجیب است...پاهایم من را به سوی پنجره میکشاند و من صبح را میبینم که خنجر نور را در قلب تاریکی شب فرو میکند و کاش خورشیدی مرده بود تا من نیز بمیرم...
کاش دنیا همین الان به پایان برسد و بروم پیش خدا.. یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
هر بار که چشمانم را باز میکنم، به این فکر میکنم رویایم بر آورده شده است. دیگر در این زمین، در میان آدمهای آشنایی که زخم میزنند زندگی نخواهم کرد. دیگر از هیچچیز زندگی نیز هراس ندارم.
اما دوباره همان اتاق است و همان نیمه شب و همان صدای نفسهای عمیق آدمهای آشنای زخمزننده!
دوباره من نفس میکشم و کاش خدا کاری برای این رویای نیمه تمامم کند.
وقتی زندگی آنطور که میخواهی پیش نمیرود، وقتی تمام
دنیا به یکباره برایت از زندانی تنگتر میشود...حسش مانند
نمنمهای باراناند که به شیشه خودشان را میکوبند؛ به این طرف
و آن طرف پرتاب میشوند؛ میخواهند راهشان دهی اما...
واقعاً چقدر آشنا از دست دادیم خودمان را در
میان کسانی که دیگر نمیشناسیمشان!