متفرقه ~.حس‌هایی که متعلق به زمین نیستند.~

  • نویسنده موضوع GHAZAL NAROUEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 308
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,607
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
2c5ae9551f113e345f52865345d2f08a.jpg

سلام به همه دلنوشته نویسان عزیز
فعالیت در این تاپیک آزاده

ما این‌جا راجب حس‌های متفاوتی که انگار از یک دنیای دیگه اومدن دلنوشته می‌نویسیم.

به این صورت که شما اول پستتون یک موضوع انتخاب می‌کنید.
مثلاً:


وقتی ساعت چهار صبح کل شهر خوابه و تو بین این‌همه شلوغی بیداری
وقتی بارون میاد و بدون چتر میری بیرون

وقتی نگاهان نگاهت به خونه‌ای میفته که ازش اسباب‌کشی کردید
وقتی صمیمی‌ترین دوستت دشمنت میشه
وقتی بعد مدت طولانی کسی که دلتنگشی رو می‌بینی

و...
تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHAZAL NAROUEI

ADLAYD

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
28/5/20
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,934
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
سطح
20
 
  • #2
(به نام او)

گاهی در آیینه دخترکی را می‌بینم که می‌خندد و شیطنت‌هایش صبر را می‌برد...
گاهی در آیینه دخترکی را می‌بینم که می‌‌‌گرید و تمامی حس‌ها و رنگ‌های احساساتش مانندی رودباری از او بیرون می‌رود...
گاهی می‌بینم و می‌بینم و حس می‌کنم او را...
گاهی حس می‌کنم دخترک درون آیینه مرده است!
چشمان سردی دارد و با خنجرش مادام به خود زخم می‌زند...
گاهی دخترکی هراسیده را می‌بینم که از سایه‌های آدمیان فرار می‌کند و به منی که مبهوت به او نگاه می‌کنم فریاد کمک می‌کند...
گاهی دخترکی خشمگین را می‌بینم که جیغ می‌زند از حس‌های متناقض و آدم‌های اشتباهی که با آنها آشنا شد و...
آیینه ترک بر می‌دارد و من...
تازه میفهمم این "منِ" عجیب،‌ "من" هستم.
 
آخرین ویرایش
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
28/5/20
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,934
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
سطح
20
 
  • #3
این خواب نیست و من چقدر آرزو دارم این واقعیت باشد...
در جنگلی بی‌صدا که پرنده‌هایش صدای آب را اکو وار در آن پخش می‌کنند...
در جنگلی نیمه تاریک که صدای آسمان موزیکی دلنواز از بتهوون است...
در جنگلی که سبزه‌های زیر پایم رشد می‌کنند و در دستانم حکم گندم‌های سر به زیر را دارند...
در جنگلی که شب‌تاب‌هایش به رنگ آبی هستند و احساسی عجیب را در من بوجود می‌آورند...
در جنگلی که... گرگی بزرگ و قرمز رنگ زندگی می‌کند و ...
در جنگلی که وهمی بیش را برایم به هدیه نمی‌آورد...

خواب،‌ بیداری...‌ چیزی که هرگز نمی‌خواستم در عالم واقعیت تجربه‌اش کنم و آیا با بریدن طناب حیاتم می‌تواستم این رویا را به شیرینی یک واقعیت مجسم کنم؟
 
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
28/5/20
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,934
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
سطح
20
 
  • #4
نفس می‌گیرد و من در عالمی که بی‌رحم است و قفس،‌ چشم باز می‌کنم...
هوا گرگ و میش است و احساس عجیبی دارد که اگر الان من از خواب بیدار شده‌ام و نه ساعت نُه صبح...
عجیب است اگر می‌خواهم آن احساس غریب را در ژرفایم پنهان کنم.‌
عجیب است که اگر می‌خواهم سر به تنم نباشد و موبایلم را هنوز در حالتی از ویبره می‌بینم...
عجیب است اگر می‌خواهم آن موجودی ورای تصورم دیدار کنم و از او مرگم را طلب کنم...
عجیب است که این هوای گرگ و میش گرم است و بر خلاف تصورم سرد نیست...برعکس زندگیم!
عجیب است...پاهایم من را به سوی پنجره می‌کشاند و من صبح را می‌بینم که خنجر نور را در قلب تاریکی شب فرو می‌کند و کاش خورشیدی مرده بود تا من نیز بمیرم...
کاش دنیا همین الان به پایان برسد و بروم پیش خدا.. یا...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
28/5/20
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,934
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
سطح
20
 
  • #5
هر بار که چشمانم را باز می‌کنم،‌ به این فکر می‌کنم رویایم بر آورده شده است.‌ دیگر در این زمین،‌ در میان آدم‌های آشنایی که زخم می‌زنند زندگی نخواهم کرد.‌ دیگر از هیچ‌چیز زندگی نیز هراس ندارم.‌
اما دوباره همان اتاق است و همان نیمه شب و همان صدای نفس‌های عمیق آدم‌های آشنای زخم‌زننده!‌
دوباره من نفس می‌کشم و کاش خدا کاری برای این رویای نیمه تمامم کند.
 
امضا : ADLAYD

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,619
پسندها
20,839
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • مدیر
  • #6
وقتی زندگی آن‌طور که می‌خواهی پیش نمی‌رود، وقتی تمام
دنیا به یک‌باره برایت از زندانی تنگ‌تر می‌شود...حسش مانند
نم‌نم‌های باران‌اند که به شیشه خودشان را می‌کوبند؛ به این طرف
و آن طرف پرتاب می‌شوند؛ می‌خواهند راهشان دهی اما...
واقعاً چقدر آشنا از دست دادیم خودمان را در
میان کسانی که دیگر نمی‌شناسیمشان!
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا