«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.

نمایشنامه نمایشنامه غروب سحر | ترنم زمانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taranom.Zamani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 511
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Taranom.Zamani

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
250
پسندها
1,825
امتیازها
12,063
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #1
بسم تعالي.

نام نمایش‌نامه: غروب سحر.
نام نویسنده: ترنم زمانی.
ژانر: #عاشقانه #تراژدی
شخصیت‌ها: پگاه، نوید، پدر زن
سخن نویسنده:
"غروب سحر" به دلم نشست وقتی داشتم می‌نوشتمش. غمش زیبا بود.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taranom.Zamani

Taranom.Zamani

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
250
پسندها
1,825
امتیازها
12,063
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #2
شب است و صدای باد آرام به گوش می‌رسد. خانه‌ی بزرگ، تاریک و بی‌روح در آرامشی غم‌انگیز فرو رفته است و صدای جیغ و فریاد و گریه‌های سوزناک زن، غباری از غم می‌کشد روی قرص کامل ماه. پگاه در اتاق خواب روی تخت، بر سر و صورتش می‌کوبد و صدای جیغ‌های عاجزانه‌اش نویدی را که تازه، کلید انداخته و وارد خانه شده تکیده‌تر می‌کند.
نوید: (نزدیک می‌شود و وارد اتاق خواب می‌شود) عزیزم؟
پگاه: (تکه‌ای از آباژور شکسته را در دست می‌گیرد تا به مچش بکشد) خدا! خدایا بچم!
نوید: (به سرعت می‌دود و وحشت‌زده مچ پگاه را می‌گیرد) پگاه! (مردمک چشمانش با ترس می‌لرزند و چشمان پگاه را می‌کاوند) بدش به من پگاه! پگاه، نکن! نکن، التماست می‌کنم!
نوید: (بلند فریاد می‌زند و صدایش می‌لرزد) چی‌کار می‌کنی؟! داری چیکار می‌کنی پگاه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taranom.Zamani

Taranom.Zamani

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
250
پسندها
1,825
امتیازها
12,063
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #3
صحنه بعد

آفتاب تازه در حال طلوع است و خانه در سکوت فرو رفته است. همه‌جا پر از شیشه‌های شکسته و وسایل به هم ریخته است. صدای تق‌تق در نوید را بیدار می‌کند.
نوید: (پیشانی پگاه را می‌بوسد و گیج خودش را به در می‌رساند و آن را باز می‌کند) سلام پدرجان. (با تعجب به پدر زن نگاه می‌کند) بفرمائید تو.
پدر زن: (به داخل خانه سرک می‌کشد) سلام نوید. ببینم پگاه خوابه؟ (داخل خانه می‌شود و با نگرانی به اطراف نگاه می‌کند)
نوید: (با تعجب حرکات پدر زن را دنبال می‌کند) بله پدرجان. خوابه. چرا این وقت صبح اومدید؟ ساعت هنوز پنج صبحه.
پدر زن: (روی مبل می‌نشیند و نفسش را غمگین و آه‌مانند بیرون می‌دهد) می‌خواستم باهات در مورد یه موضوعی حرف بزنم. منتهی نمی‌خواستم پگاه بشنوه. (سرش را با غم پائین می‌اندازد و صدایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taranom.Zamani

Taranom.Zamani

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
250
پسندها
1,825
امتیازها
12,063
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #4
صحنه بعد

آفتاب ملایم بعد از ظهر، ضعیف‌تر از همیشه از میان ابرهای فصل زیبای بهار، می‌تابد و شکوفه‌های زیبای درختان و آسمان ابری، آمدن بهار را خبر می‌دهد. نوید در بنگاه نشسته است... . ریش‌هایش همراه با لباس‌های چروکیده‌ای که یک هفته است عوض نکرده، چهره‌ای متفاوت از قیافه‌ی همیشگی‌اش به او داده و باعث می‌شود همان اندک انسان‌های توی بنگاه هم عجیب نگاهش کنند. روی شیشه‌ی بنگاه، که منظره‌ی داخل آن را به نمایش می‌گذارد، با خط درشت و رنگ قرمز نوشته شده:
خرید
فروش
رهن،
اجاره
و در بالای تمام این‌ کلمات، نوشته‌ی «مشاور املاک ناهید»، خودنمایی می‌کند. خانمی با مانتوی خاکستری‌اش و پلاکاردی که به مانتویش سنجاق کرده و هویتش را نشان می‌دهد، به او نزدیک می‌شود و لبخندی ملایم از خودش نشان می‌دهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taranom.Zamani

Taranom.Zamani

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
250
پسندها
1,825
امتیازها
12,063
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #5
صحنه بعد

نور مهتابی و زننده‌ی سوپرمارکتِ تقریباً بزرگ، چشم‌های سرخ و ورم‌کرده‌ی نوید را می‌آزارد. آسمان این شب، هیچ ستاره‌ای ندارد و تاریکی‌اش به هلال نازک ماه که در هوای دودی پنهان شده، می‌چربد. نوید، کلاه هودی خاکستری - سفیدی را که بر تن دارد، روی سرش می‌کشد و سه تا شیر کم چرب را همراه با چند بسته نودل آماده، روی پیش‌خوان جلوی صندوق‌دارِ چاق و خواب‌آلود قرار می‌دهد. صدای زنگ آرام تلفنش باعث می‌شود چشمان خونینش را از مرد چاق بگیرد و به تلفن بدوزد. ابروهایش با دیدن "مدیر ساختمان، خانم صادقی" کمی بالا می‌پرند.
نوید: (آرام زمزمه می‌کند) ببخشید، رمز کارت، 5692. (سپس انگشتش را روی علامت سبز می‌زند و تماس وصل می‌شود) سلام خانم صادقی... بله، نه خانم این چه حرفیه؟ بفرمائید... . چی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taranom.Zamani

Taranom.Zamani

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
250
پسندها
1,825
امتیازها
12,063
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #6
صحنه بعد

خورشید عصرگاه به آرامی می‌تابد و اندک نورش، آشپزخانه‌ی تاریک و دلگیر را کمی روشن می‌کند. نوید با کلافکی پشت میز شیری رنگ آشپزخانه نشسته است و منتظر است.
نوید: (به پگاه که روی مبل پذیرایی خوابیده است، نگاه می‌کند) آخ خدایا... کمرمو شکستی. (نفسش را آه مانند فوت می‌کند و سرش را در دستانش می‌گیرد) نابودم کردی خدا! نابودم کردی... . (سکوت می‌کند که چشمش به عکسی که در دوران حاملگی پگاه، با یکدیگر گرفته بودند، می‌افتد) بابایی، اگه تو ما رو ول نکرده بودی، الان خیلی چیزا فرق می‌کرد. تقصیر من شد بابایی... . من گفتم سوار موتور بشیم. (موی‌رگ‌های چشمش سرخ می‌شود و اشک از چشمانش می‌ریزد) شاید فکر کنی من دوستت نداشتم بابایی، ولی...منم خیلی دلم برات تنگ شده! منم خیلی ناراحتم، منم...(با دیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taranom.Zamani

Taranom.Zamani

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
250
پسندها
1,825
امتیازها
12,063
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #7
نوید: (اولین قدم را برای نجات پگاه برمی‌دارد که بازویش در دست دکتر اسیر می‌شود و او با خشم برمی‌گردد) دارین چیکار می‌کنین؟! (فریاد می‌زند) اون عوضیا دارن با زن من چیکار می‌کنن؟! ولم کن!
دکتر: (با لحن آرام تلاش می‌کند تا نوید را آرام کند) آروم باشید آقا. اون داروی بی‌هوشیه که تزریق می‌کنیم تا بیمار کمتر مقاومت کنه، شما لازم نیست نگران باشید.
پگاه: (سرنگ در بازویش فرو می‌رود و مردان علارغم مقاومتش دست و پایش را می‌گیرند و از روی کاناپه بلند می‌کنند) نویـــد! نوید ولم نکن! نوید التماست می‌کنم کمکم کن! نــوید! (اشک‌هایش با ترس و التماس می‌ریزند و در چشمان نوید نگاه می‌کند) نوید دارن منو کجا می‌برن؟!
نوید: (اشک‌هایش می‌ریزند و با دیدن مردانی که دستان پگاه را محکم می‌فشارند خشمگین می‌شود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taranom.Zamani
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا