متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

شعرکده یک جرعه شعر

  • نویسنده موضوع Mobina.yahyazade
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 499
  • کاربران تگ شده هیچ

Mobina.yahyazade

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
12
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
3,814
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
#یک_جرعه_شعر

چقدر ساده به هم ریختی روانِ مرا !
بُریده غصه ی دل کندنت امانِ مرا !

قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد،
به هر زبان بنویسند داستانِ مرا !

گذشتی از من و شب های خالی از غزلم،
گرفته حسرتِ دستانِ تو، جهانِ مرا !

سریع پیر شدم ! آنچنان که آینه نیز،
شکسته در دلِ خود صورتِ جوانِ مرا !

به فکرِ معجزه ای تازه بودم و ناگاه،
خدا گرفت به دستِ تو امتحانِ مرا !

نه تو خلیلِ خدایی، نه من چو اسماعیل،
بگیر خنجر و در دَم بگیر جانِ مرا !

تو را به حرمتِ عشقت قسم بیا برگرد ...
بیا و تلخ تر از این نکن دهانِ مرا !

چه روزگارِ غریبی ست بعدِ رفتنِ تو،
بغل گرفته غمی کهنه آسمانِ مرا !

تو "نیمِ" دیگرِ من نیستی؛ "تمامِ" منی،
تمام کن غم و اندوهِ سالیانِ مرا !

امید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mobina.yahyazade

Mobina.yahyazade

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
12
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
3,814
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #2
#یک_جرعه_شعر

سرد بودن با مرا، دیوار یادت داده‌است
نارفیقِ بی‌مروّت، کار یادت داده‌است

توبه‌ات از روزهایم عشقبازی را گرفت،
آه از آن زاهد که استغفار یادت داده‌است

دوستت دارم ولی با دوستانت دشمنی!
گردشِ دنیا فقط آزار یادت داده‌است

عطر موهایت قرار از شهر می گیرد بگو،
دل ربودن را کدام عطار یادت داده‌است؟!

عهد با من بستی و از یاد بردی، روزگار
از وفاداری همین مقدار یادت داده‌است

سجاد سامانی
 
آخرین ویرایش
امضا : Mobina.yahyazade

Mobina.yahyazade

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
12
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
3,814
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
#یک_جرعه_شعر

تو ديگر نيستی
انار شكسته‌‌ای که
خاطره‌های خونين‌اش
تنها، بر دست و دهان می‌ماند...

تو ديگر نيستی
مگر به صورتِ شعری در دهان،
و لمسِ سرانگشت‌های تمام شده‌ات
در دست‌هایمان...

شگفت، لعل‌گونه، درخشان،
پرداخت شده ، آبگون
انار دهان گشوده
از اين بيش
نمی‌ماند بردرخت...

شمس لنگرودی
 
آخرین ویرایش
امضا : Mobina.yahyazade

Mobina.yahyazade

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
12
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
3,814
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
#یک_جرعه_شعر

چیزی از عشق بلاخیز نمی‌دانستم!
هیچ از این دشمنِ خونریز نمی‌دانستم!

در سرم بود که دوری کنم از آتشِ عشق،
چه کنم؟ شیوۀ پرهیز نمی‌دانستم!

گفتم: ای دوست، تو هم گاه به یادم بودی؟
گفت: من نامِ تو را نیز نمی‌دانستم!

بغض را خندۀ مصنوعیِ من پنهان کرد،
گریه را مصلحت‌آمیز نمی‌دانستم!

عشق اگر پنجره‌ای باز نمی‌کرد به دوست،
مرگ را این‌همه ناچیز نمی‌دانستم!

سجاد سامانی
 
آخرین ویرایش
امضا : Mobina.yahyazade

Mobina.yahyazade

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
12
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
3,814
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
#یک_جرعه_شعر

می‌خرامد غزلی تازه در اندیشه‌ی ما !
شاید آهوی تو رد می‌شود از بیشه‌ی ما !

دانه‌ی سرخِ اناریم و نگه داشته‌اند،
دلِ چون سنگِ تو را در دلِ چون شیشه‌ی ما !

اگر از کشته‌ی خود نام و نشان می‌پرسی،
عاشقی شیوه ما بود و جنون پیشه‌ی ما !

سرنوشتِ تو هم ای عشق فراموشی بود،
حک نمی‌کرد اگر نام تو را تیشه‌ی ما !

ما دو سَرویم در آغوشِ هم افتاده به خاک،
چشم بگشا که گره خورده به‌هم ریشه‌ی ما !

فاضل نظری
 
آخرین ویرایش
امضا : Mobina.yahyazade

Mobina.yahyazade

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
12
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
3,814
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
#یک_جرعه_شعر

تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست
یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز
بر من افتد، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی‌خویشتنم
پوپکم، آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم... .

سید علی صالحی
 
امضا : Mobina.yahyazade

Mobina.yahyazade

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
12
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
3,814
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
#یک_جرعه_شعر

تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟!
ببین عشق دیوانه ی من چه کردی ...!

در ابریشم عادت آسوده بودم...
تو با حال پروانه ی من چه کردی؟!

ننوشیده از جام چشم تو مستم...
خمار است میخانه من... چه کردی؟!

مگر لایق تکیه دادن نبودم ...؟
تو با حسرت شانه ی من چه کردی ؟!

مرا خسته کردی و خود خسته رفتی...
سفر کرده !! باخانه ی من چه کردی؟!

جهان من از گریه ات خیس باران...
تو با سقف کاشانه ی من چه کردی؟!

افشین یداللهی
 
امضا : Mobina.yahyazade

Mobina.yahyazade

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
12
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
3,814
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8

#یک_جرعه_شعر

گفتم ای دل، نَرَوی، خار شَوی، زار شَوی!
بر سرِ آن دار شَوی، بی بَر وُ بی بار شَوی!

نَکُنَد دام نَهَد، خام شَوی، رام شَوی؟
نَپَری جِلد شَوی، بی پَر وُ بی بال شَوی؟

نَکُنَد جام دَهَد، کام دَهَد، از لبِ خود وام دَهَد؟
در بَرَت ساز زَنَد، رقص کُنَد، کافر وُ بی عار شَوی؟

نَکُنَد مَست شَوی، فارِغ از این "هَست" شَوی؟
بعدِ آن کور شَوی، کَر شَوی، شاعر وُ بیمار شَوی؟

نکُنَد دل نَکَنی، دل بِکَنَد، بَهرِ تو دِل دِل نَکُنَد؟
بِرَوَد دَر برِ یارِ دِگری، صبح که بیدار شَوی؟!

مولانا
 
امضا : Mobina.yahyazade
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ghatre

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
سطح
25
 
ارسالی‌ها
2,758
پسندها
13,649
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
19
  • #9
#یک_جرعه_شعر

دل تنگم.

بی سبب.

تو دلیل دلتنگیم نیستی.

دلیل هیچ دغدغه ای نیستی.

وقتی خودت هم نمی دانی اینجا چه کار می کنی.

نمی دانی باید بمانی یا نباشی.

نمی دانی وقتی کسی دوستت داشت،

به همین بی تفاوتی مزمنت هم عادت می کند.

داستان های با پایان باز را دوست ندارم.

اما وقتی ؛

آغاز وپایان،

مدام جا عوض می کنند.

و تو بی هیچ دلیلی به رفتن رضایت نمی دهی.

ماندنت هم دردی از کسی دوا نمی کند.

فقط تاثیر مسکن ها را کم می کند.

پس چرا دلتنگم؟

این قدر بی سبب.

امسال پاییز را ندیدم.

از دست دادمش.

تمام حسرت های طلایی ام،

زیر برگهای زرد گم شد.

بس که تو نبودی.

بس که تنها بودم .

تنهایی در پاییزی که از دست رفته؛

درد بزرگی ست.

وقتی تاثیر مسکن ها را هم کم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
سطح
25
 
ارسالی‌ها
2,758
پسندها
13,649
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
19
  • #10
#یک_جرعه_شعر

مادرم پنجره را دوست نداشت

با وجودى که بهار،

از همین پنجره مى آمد و مهمان دل ما مى شد .

با وجودى که همین پنجره بود،

که به ما مژده باز آمدن چلچله ها را مى داد.

مادرم پنجره را دوست نداشت.

مادرم می ترسید

که لحاف؛

نیمه شب از روی

خواهر کوچک من پس برود

یا که وقتی باران می بارد

گوشه قالی ما تر بشود

هر زمستان سرما،

روی پیشانی مادرخطی ازغم می کاشتو

پنجره شیشه نداشت......


((نیلوفر لاری پور))
 
امضا : AINAZ.R

موضوعات مشابه

عقب
بالا