متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مباحث متفرقه زیبا فکر کنیم :)

  • نویسنده موضوع حسنا(هکرقلب)
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 621
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

حسنا(هکرقلب)

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,509
پسندها
14,699
امتیازها
42,373
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
سلام بر کاربران انجمن یک رمان این تایپیک داستان های کوتاه است که، ما را متحول می‌کند، دوستان منبع این داستان ها تلگرامه:)
لطفا نه پست اسپم بفرستید نه، پست بفرستید.
با تشکر از همراهیتون‌
 
امضا : حسنا(هکرقلب)
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

حسنا(هکرقلب)

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,509
پسندها
14,699
امتیازها
42,373
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #2
روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد
زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود
بعد نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر آنجا به نماز نرفت.

همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست
مرد کافه چی با خوش رویی گفت اشکال نداره،فدای سرت
او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد..

حکایت ماست:
جای خدا مجازات میکنیم
جای خدا میبخشیم
جای خدا.....

اون خدایی که من میشناسم
اگه بندش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه!
شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره..!
 
امضا : حسنا(هکرقلب)
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

حسنا(هکرقلب)

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,509
پسندها
14,699
امتیازها
42,373
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
تنها زمانى "صبور"خواهى شد كه
"صبر"را يک
"قدرت" بدانی نه يك "ضعف"،
آنچه "ويرانمان"
مى كند، "روزگار" نيست ؛
حوصله ی "كوچك" ،
براى "آرزوهاى بزرگ" ماست.
 
امضا : حسنا(هکرقلب)
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

حسنا(هکرقلب)

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,509
پسندها
14,699
امتیازها
42,373
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #4
داستان کوتاه

در کتاب "فیه ما فیه" مولانا
داستان بسیار تأمل ‌برانگیزی، به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به "عشق" دیدن "معشوقه‌اش" هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می‌رفته و سحرگاهان باز می‌گشته و تلاطم‌ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی‌کرد.

دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار می‌دادند و او را به خاطر این کار "سرزنش" می‌کردند، اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن‌ها نمی‌داد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می‌آورد که تمام سختی‌ها و ناملایمات را بجان می‌خرید.

شبی از شبها جوان "عاشق" مثل تمامی شب‌ها از دریا گذشت و به "معشوق" رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»

معشوقه او گفت: «این خال از روز اول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حسنا(هکرقلب)
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

حسنا(هکرقلب)

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,509
پسندها
14,699
امتیازها
42,373
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #5
روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى میگذشت.
در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى میکرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت. وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: «خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.»
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن.»
در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: «ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حسنا(هکرقلب)
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

حسنا(هکرقلب)

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,509
پسندها
14,699
امتیازها
42,373
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #6
داستان کوتاه


مردی را به جرم قتل نزد "کوروش کبیر" آوردند.

پسران مقتول خواهان اجرای "حکم اعدام" شدند.

ﻗﺎﺗﻞ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ کبیر ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ کاری ﻣﻬﻢ برای ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ۳ﺭﻭﺯ "ﻣﻬﻠﺖ" ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ.

ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟

ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ نگاه ﮐﺮﺩ ﻭ گفت:
ﺍﯾﻦ "ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ بزرگ"

ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
ﺍﯼ "ﺳﭙﻬﺴﺎﻻﺭ" ﺁﺭﺍﺩ!
ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍﺿﻤﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟

ﺁﺭﺍﺩگفت: ﺑﻠﻪ ﺳﺮﻭﺭﻡ.

ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ، ﺣﮑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﺟﺮﺍ میکنیم!

ﺁﺭﺍﺩ گفت: "ﺿﻤﺎﻧﺘﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ."

ﻗﺎﺗﻞ ﺭﻓﺖ و ۳ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺁﺭﺍﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺑﺮﺍﻭ ﺍﺟﺮﺍ ﻧﺸﻮﺩ.

اﻧﺪﮐﯽ پیش ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ آن مرد "ﺑﺮﮔﺸﺖ."
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، خود را تسلیم ﺩﺳﺘﺎﻥ "ﺟﻼﺩ" کرد.

کورش ﺑﺰﺭﮒ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﭼﺮﺍ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ؟
پاسخ ﺩﺍﺩ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حسنا(هکرقلب)
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

حسنا(هکرقلب)

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,509
پسندها
14,699
امتیازها
42,373
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #7
داستان کوتاه

کشیشی تازه کار و همسرش برای "نخستین ماموریت و خدمت" خود که بازگشایی کلیسایی در حومه بروکلین(شهر نیویورک) بود در اوایل ماه اکتبر وارد شهر شدند.

زمانی که کلیسا را دیدند، دلشان از "شور و شوق" آکنده بود. کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت. دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای "شب کریسمس" یعنی۲۴ دسامبر آماده شود.
کمی بیش از دو ماه برای انجام کارها وقت داشتند.

کشیش و همسرش سخت "مشغول کار" شدند. دیوار ها را با کاغذ دیواری پوشاندند. جاهایی را که رنگ لازم داشت، رنگ زدند و کار های دیگری را که باید می کردند، انجام دادند. روز ۱۸ دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و کارها تقریباً رو به پایان بود.

روز ۱۹ دسامبر "باران تندی" گرفت که دو روز ادامه داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حسنا(هکرقلب)
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

حسنا(هکرقلب)

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,509
پسندها
14,699
امتیازها
42,373
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #8
داستان کوتاه


زن جوانی به پدرش "شکایت" کرد که زندگی سخت و دشواری دارد.

پدرش به او گفت: "با من بیا،" می خواهم چیزی نشانت بدهم.

پدر دخترش را به آشپزخانه برد و آنجا سه کتری آب را روی اجاق گاز گذاشت تا "حرارت" بینند.

در همین حال او چند هویج را تکه کرد و آنها را درون "اولین کتری" ریخت تا بجوشد.

بعد در "کتری دوم" دو عدد تخم مرغ گذاشت و در "کتری سوم" مقداری قهوه ی آسیاب شده ریخت.

دقایقی بعد مرد هویج ها را در کاسه ای قرار داد، تخم مرغها را پوست کند و آنها را در کاسه ی دیگری گذاشت و قهوه را هم در فنجانی ریخت و آن گاه همه را جلوی دخترش گذاشت.

دختر که حوصله اش سر رفته بود، پرسید: "این کارها برای چیست؟"

پدرش جواب داد:
هر یک از این ها به ما درسی برای "روبه رو شدن" با "مشکلات" می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حسنا(هکرقلب)
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

حسنا(هکرقلب)

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,509
پسندها
14,699
امتیازها
42,373
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #9
داستان کوتاه


"قصر پادشاه یا مهمانسرا"

روزى ابراهیم ادهم که "پادشاه بلخ" بود، بار عام داده، همه را نزد خود مى پذیرفت.
همه بزرگان کشورى و لشکرى نزد او ایستاده و غلامان صف کشیده بودند.

ناگاه مردى با هیبت از در درآمد و هیچ کس را جرات و یاراى آن نبود که گوید: تو کیستى؟ و به چه کار مى آیى؟

آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پیش تخت ابراهیم رسید.

ابراهیم بر سر او فریاد کشید و گفت:
این جا به چه کار آمده اى؟

مرد گفت: این جا "کاروانسرا" است و من "مسافر."
کاروانسرا، جاى مسافران است و من این جا فرود آمده ام تا لختى بیاسایم.

ابراهیم به خشم آمد و گفت:
این جا کاروانسرا نیست؛
"قصر من است."

مرد گفت: این سرا، پیش از تو، خانه که بود؟

ابراهیم گفت: فلان کس.

گفت: پیش از او، خانه "کدام شخص" بود.

گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حسنا(هکرقلب)
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

حسنا(هکرقلب)

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,509
پسندها
14,699
امتیازها
42,373
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #10
موضوع انشا : " خوش بختى "

به نام خدا

خوش بختی یعنی قلب مادرت بتپد …

پایان!!!
 
امضا : حسنا(هکرقلب)
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا