متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مباحث متفرقه زیبا فکر کنیم :)

  • نویسنده موضوع حسنا(هکرقلب)
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 620
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

حسنا(هکرقلب)

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,509
پسندها
14,699
امتیازها
42,373
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #11
داستان کوتاه

ناصرالدین شاه شیری داشت که هر هفته یک گوسفند جیره داشت؛ به شاه خبر دادند که چه نشسته‌ای که نگهبان شیر، یک ران گوسفند را میدزدد.

شاه دستور داد نگهبانی مواظب اولی باشد، پس از مدتی آن دو با هم ساخت و پاخت کردند و علاوه بر اینکه هر دو ران را می‌دزدیدند، دل و جگرش را هم می‌خوردند.

شاه خبردار شد و یکی از درباری‌ها را فرستاد که نگهبان آن دو باشد، این یکی چون درباری بود دو برابر آن دو بر می‌داشت

پس از مدتی به شاه خبر دادند: جناب شاه، شیر از گرسنگی دارد می‌میرد.
جستجو کردند و دیدند که این سه با هم ساخته‌اند و همه اندام‌های گوسفند را می‌برند و شیر بیچاره فقط دنبه گوسفند برایش می‌ماند. ناچار هر سه را کنار گذاشت و گفت:
اشتباه کردم، یک نگهبان دزد بهتر از سه نگهبان دزد بود...
 
امضا : حسنا(هکرقلب)
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

حسنا(هکرقلب)

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,509
پسندها
14,699
امتیازها
42,373
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #12
داستان کوتاه

تنها بازمانده يك كشتي شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، او با بيقراري به درگاه خداوند دعا مي كرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقيانوس چشم مي دوخت، تا شايد نشاني از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمي آمد. آخر سر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه اي كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزي پس از آنكه از جستجوي غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود، بدترين چيز ممكن رخ داده بود، او عصباني و اندوهگين فرياد زد: « خدايا چگونه توانستي با من چنين كني ؟ »

صبح روز بعد او با صداي يك كشتي كه به جزيره نزديك مي شد از خواب برخاست ، آن مي آمد تا او را نجات دهد . مرد از نجات دهندگانش پرسيد : « چطور متوجه شديد كه من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حسنا(هکرقلب)
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

حسنا(هکرقلب)

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,509
پسندها
14,699
امتیازها
42,373
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #13
داستان کوتاه

"ریگ به کفش داشتن"

این "ضرب المثل" یعنی فرد غیرقابل اطمینان است و مکر و حیله ای در سر دارد.

ریشه آن برمی گردد به اینکه در قدیم یکی از جاها برای پنهان کردن سلاح برای مواقع دفاع از خود و حمله به دشمن ساقه کفش بود. در ساقه پوتین یا چکمه شمشیر و خنجر و سنگ و ریگ می توان پنهان کرد که دیده نشود و موجب بدگمانی نشود ولی در موقع مقتضی از آن استفاده کرد.

وقتی می گویند؛ "فلانی ریگی به کفش دارد،"
یعنی ظاهرا شخص "سالم و بی خطری" به نظر می آید اما در موقع مناسب باطن بد خود را ظاهر می کند و "خطر" می آفریند.

روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام "سنجر" زندگی می کرد و او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می کرد.

روزی حاکم به او گفت:
قرار است کاروانی از هدایای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حسنا(هکرقلب)
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

حسنا(هکرقلب)

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,509
پسندها
14,699
امتیازها
42,373
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #14
یک جایی هست که انسان از حیوان بیشتر می‌فهمد، و آن این است: «تشخیص راه درست از غلط.»

اما یک جای مهم‌تر هست که حیوان از انسان بیشتر می‌فهمد، و آن اینکه:

«حیوان راهِ اشتباه را دوباره تکرار نمی‌کند، اما انسان دچار تکرار اشتباه می‌شود.»

برای همین است که حیوانات تاریخ ندارند، اما انسان‌ها با تکرار اشتباهات تاریخ‌سازند!
 
امضا : حسنا(هکرقلب)
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

حسنا(هکرقلب)

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,509
پسندها
14,699
امتیازها
42,373
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #15
داستان کوتاه

"باور"

روزی دانشمندى "آزمایش جالبى" انجام
داد.
او يک آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک "ديوار شيشه‌اى" در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد.

در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.

ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد.

او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار "نامرئی" كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى "مورد علاقه‌اش" جدا مى‌کرد.

پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت.

او "باور" کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى "محال و غير ممکن" است!

در پايان، دانشمند شيشه ی وسط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حسنا(هکرقلب)

حسنا(هکرقلب)

کاربر فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
1,509
پسندها
14,699
امتیازها
42,373
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #16
داستان کوتاه

"گدایی"

از مردی که صاحب گسترده‌ترین فروشگاه‌های زنجیره‌ای در جهان است پرسیدند:

«راز موفقیت شما چه بوده؟»

او در پاسخ گفت:
زادگاه من انگلستان است.
در خانواده‌ی "فقیری" به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر می‌دیدم، هیچ راهی به جز "گدایی کردن" نمی‌شناختم.

روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافه‌ای مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او "درخواست پول" کردم.

وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت:
به جای گدایی کردن بیا با هم "معامله‌ای" کنیم.
پرسیدم؛ چه معامله‌ای؟

گفت: ساده است.
یک "بند انگشت" تو را به ده پوند می‌خرم.

گفتم: عجب حرفی می‌زنید آقا، یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم؟!

بیست پوند چطور است؟
"شوخی" می کنید؟!

بر عکس، کاملا "جدی" می گویم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حسنا(هکرقلب)
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,337
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
  • #17
تاپیک قفل شد
 
امضا : Afsaneh.Norouzy
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا