بازی میکنی؛ میخندی، گریه میکنی، فریاد میکشی، میمیری... اما هیچکدوم روی کاغذ نمیرن، چون مغزت یاری نمیکنه.
درست مثل وقتی که بغض خفهت کرده و اشک تا لبهی چشمهات اومده اما مغزت یاری نمیده.
مینویسی، کلمه به کلمه، جمله به جمله اما هیچکدوم به هم ربطی ندارن... هیچ کلمهای ادامهی کلمهی قبل نیست، هیچ جملهای ادامهی جملهی قبل نیست و بعد سرنوشتشون میشه کاغذ خطخطی یا پارهپاره...مینویسی، یه جمله رو مثل سرنخ میگیری و باهاش میری اما میرسی به یه کلاف سردرگم. مغزت قفل میکنه، دستات از حرکت میایسته، خیره میشی به یه نقطه؛ وقتی به خودت میای که چند ساعت گذشته و حتی یادت نمیاد به چی داشتی فکر میکردی.
کات میدی به کارت و پا میشی میری پی بقیهی کارهات و تموم؛ من بهش میگم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.