متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

داستان کوتاه پایانی خوش

  • نویسنده موضوع روحـــناهی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 135
  • کاربران تگ شده هیچ

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,419
پسندها
26,218
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
خیلی وقت پیش، در شهری، پسر فقیری زندگی می کرد که نه پدر داشت و نه مادر. او یتیم بود او با عمو و همسرش زندگی می کرد، عمویش بسیار خوب بود، اما همسرش جادوگر بدی بود و با او بدرفتاری می کرد.

روزی زن عمو پسری به نام عمر داشت. دو بچه با هم بزرگ می شدند. عمر از پسر عموی خود متنفر بود، او را همیشه از بازی با او محروم می کرد. چند روز بعد جشن پاک فرا می رسد. عمر هدایای زیادی گرفت، اما پسر عمویش چیزی نگرفت، فقط غمگین بود. وقتی مهمان ها آمدند، عمو از برادرزاده اش خواست که در حمام ساکت بماند. بیچاره تمام روز را گرسنه در توالت نشست. او برای خرید چیزی از عمویش پول خواست، اما او نپذیرفت. وقتی کوچولو خواست برای قدم زدن از خانه خارج شود، یک سکه دو درهم پیدا کرد. پس برای خریدن مقداری نان به نانوایی رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روحـــناهی

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا