داستان کوتاه ..داستان"پایانی که آغاز نداشت" از علیرضا عطاران(علی آرام)..

  • نویسنده موضوع ASaLi_Nh8ay
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 1
  • بازدیدها 205
  • کاربران تگ شده هیچ

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
پسرجوان برای چندمين بار به مادرش گفت: «اگه اتوبوس را از دست بديم، دير میرسيم به کلاس... ها!» و از نزديک مادرش که جلوی آينه ايستاده بود، فاصله گرفت و سيگاری روشن کرد. حالا ديگر مادر به سيگار کشيدن او خرده نمیگرفت، بخصوص عصرهای جمعه که او را با اتوبوس به کلاس آموزش زبان میبرد و آنجا دو و نيم ساعت منتظر میماند تا با هم برگردند. اين کلاس برای خانمهای خارجی بود که سنشان بالا بود و نمی توانستند به مدرسه بروند.مادرش پس ازسالها زندگی کردن در اينجا، نمی توانست صحبت کند. با اينکه کلاس کمکی به يادگيری زبانش نکرده بود، اما تنها دل خوشی زندگيش همين کلاس بود که با چند تا زن ترک همسن و سال خودش دوست شده بود. پسرش هم از خدا خواسته بود تا هر هفته به بهانه اين که او را به کلاس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
تکه کلامش اين بود: «در زندگی درد نداشتن سخت تر از رنج بردن است.» برای همين هيچ وقت نفهميد، مادرش عاشق او و پدرش است، يا باورهاي خود. اتوبوس به ايستگاه نزديک شد؛ زن ترک برخاست تا برای پياده شدن آماده باشد، مادرش اشاره کرد بيايد جای آن زن ترک بنشيند. اين بار بدون اعتراضی اين کار را کرد. هنوز جابجا نشده بود که اتوبوس ايستاد و گروهی مسافر سوار شدند. چندتا زن مسن چاق تلوخوران آمدند و از جلوی آنها گذشتند. يکی از زنها نزديک بود روی مادرش بيفتد، اما دستش را به ميله صندلی گرفت و رفت عقب اتوبوس. بعد چندتا دختر و پسر جوان با يک مرد آمدند و روی صندلیهای خالی نشستند. آخرين نفر پيرمرد ترکی بود که بسختی راه می رفت. مادر به پای پسرش سقلمه ای زد و آهسته گفت: «پاشو و جاتو به پيرمرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا