- ارسالیها
- 3,499
- پسندها
- 27,922
- امتیازها
- 58,173
- مدالها
- 27
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- #1
زن ناگهان از خواب پرید. دو و نیم ِ نیمهشب بود. لحظهای فکر کرد که چرا از خواب پریده است: «کسی در آشپزخانه خورد به صندلی!» گوشهایش را به سوی آشپزخانه تیز کرد. همهجا ساکت بود. همهجا خیلی ساکت بود و زمانی که دستش را روی تخت کشید، کنارش هم خالی بود. علت این سکوت را فهمید، چون صدای خُرخُر مرد نمیآمد. از جایش برخاست و پابرهنه از میان راهروی تاریک بهسوی آشپزخانه رفت. یکدیگر را در آشپزخانه دیدند. دو و نیم ِ نیمهشب بود. زن روی یخچال چیز سفیدی دید و چراغ را روشن کرد. آندو روبهروی هم ایستاده بودند و هر یک تنها پیراهنی برتن داشت، دو و نیم ِ نیمه شب در آشپزخانه. بشقاب نان روی میز آشپزخانه بود. زن دید که مرد برای خود یک قطعه نان بریده است. چاقو هنوز کنار بشقاب قرار داشت و روی میز هم خرده نان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر