داستان کوتاه ..داستان دو قرص نان بیات از ا.هنری به مترجمی: دکتر علی فامیان..

  • نویسنده موضوع ASaLi_Nh8ay
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 280
  • کاربران تگ شده هیچ

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
خانم مارتا میچام صاحب نانوایی سر چهارراه بود.(از آن مغازه هایی که وقتی واردش می شوید و در را باز می کنید صدای جرینگ جرینگ زنگ به گوش می رسد).

مارتا چهل ساله بود.دو هزار دلار در بانک داشت.به همراه دو دندان مصنوعی و قلبی آکنده از حس همدردی و دلسوزی.بسیاری از آدمهایی که ازدواج کرده اند از این بابت یعنی داشتن حس دلسوزی و همدردی به گرد پای مارتا هم نمی رسند.

یکی از مشتریان نانوایی خانم مارتا مردی بود که هفته ای دو سه بار به مغازه می آمد و مارتا او را با دقت می پایید.مردی میان سال که عینک می زد و ریش قهوه ای اش را با دقت مرتب می کرد.

مرد انگلیسی با لهجه غلیظ آلمانی صحبت می کرد.لباسهایش کهنه و مندرس بود.با آن همه آثار رفوکاری و چروک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا