•|بسم الله رحمن الرحیم|• دستم را بگیر.
مرا بگیر از خودم
مرا ببر با خودت.
یک جای امن…
من در سر رویایی دارم.
تو درخت نارنج شوی، من خاک…
در من ریشه بدوانی به وقت بهار،
شکوفههامان را بارور شویم
و خدا م**س.ت شود از عطر بهارنارنجِ ما...
پ.ن. اولش که گل نداشت فکر میکردم نعناعه خیلی شبیه نعناعه برگاش
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
قلب، بارش را جمع کرد، بقچهرا بردوش انداخت و بهراه افتاد.
به گوشش رسانده بودند، قلبیرا که چندین ماه است تعقیب میکند و دل در گرو او دارد را به شهری دیگر بردهاند
دوری از معشوق؟ امکان ندارد!.
صحرارا طی کرد، از کوه گذشت و شهررا زیر پا گذاشت؛ قلب زیر سنگ هارا هم گشت.
شهر کنار،کشور همسایه، نبود!.
معشوق را گم کرده بود!.
درحالی که ناامیدی، حتی توان در دست گرفتن بارشرا هم از او گرفته بود، راههای رفتهرا برگشت؛ بقچهاش را روی زمین میکشید و سنگها زیر پاهایش استحکاک ایجاد کرده بودند.
به صحرا که رسید متوجه شد، توان برگشت به شهررا ندارد.
بازگشت به شهری که دیگر صدای معشوق را ندارد؟!
قلب بر روی ماسه و شن نشست.
خارهای دورشرا دانه به دانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.