این دفتر متعلق به کاربر گرام [ @دومـان ] است و هیچکس به جز ایشان اجازهی ارسال زدن در این دفتر را ندارد. کاربر عزیز، از اینکه محتوی دفترتان را با افراد انجمن به اشتراک میگذارید، کمال تشکر را داریم.
بعضی وقتا دیگه هیچ نوری رو نمیشه توی راه دید، هیچ راهی
بعضی وقتا آدم توی تاریکیای گیر میکنه که نمیدونه به کدوم سمت بدوعه..
و فرقش اینجا اینه که نمیتونه باور کنه
نمیتونه باور کنه که فقط توی یه شب بی ستاره گیر افتاده تو ساعاتی مونده به روز شاید هم روزی وجود نداره* و دیگ حرکتی ازش بر نمیاد، فقط وایمیسه تا توسط خاموشی بلعیده شه
تا تونستم خواستم فرار کنم از مشکلات
چشام رو بستم تا شاید از بین برن ولی نشد
از وقتی خودمو دیدم خودم رو زدم به اون راه
+من اون رو نمیشناسم!
وضع بدتر شد، نفرت از تاثیرات بقیه روی (من) باعث شد تا (من) یه موجود زشت سیاه توی ذهنم شکل بگیره و نفهمیدم همین شروع چی بود
شروع تاثیر روی جسم و بزرگ تر شدن زخمهای ناخواسته، یا نادیده گرفتن (من)
انقدر نادیده گرفتم و چشمام روی هم فشار دادم تا نبینمش که بقیه هم کم کم دیگه منو نمیدیدن
الان چی؟ هیچکس من رو نمیبینه
یه روح، بین یه سری آدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
شرمنده..
قرار نیست محتوای خاصی داشته باشه، نتیجه ای وجود نداره
فقط یه سوال بیجواب هست.
"واقعا انقدر چند (ماه یا سال) خاطره بیارزش و کوچیک بوده، که باعث (یه دلتنگی کوچیک، یا حتی چک کردن زنده بودن طرف) نمیشه؟