گاهی به جای دوستت دارم برایم چای کمرنگ میریخت و میگذاشت لب پنجرهی کوچک اتاقمان، چند بیسکوئیت مادر هم میگذاشت پهلویش، یا برایم صبحانه آماده میکرد، شبها را برایم بخیر میکرد، بجای دوستت دارم موهایم را شانه میزد و گهگاهی عمیق درون موهایم نفس میکشید. کم پیش میآمد که بگوید دوستت دارم ولی هرروز مراقب جسم و روحم بود، برایم لالایی میخواند و میگفت چقدر برایش باارزشم درست مثل رگ چشم چپش!
نمیگفت دوستت دارم اما میگفت قند روزهای تلخش، چای نبات بعد از خستگیاش، چسب زخم روی زخمهایش، نور چشمش، باد لای موهایش، لبخند روی لبهایش، منم!
مگر دوست داشتن همین نیست؟
همینکه برایش کافی باشی و حس کافی بودن را برایش القا کنی، همینکه بداند میان این هفت هشت میلیارد موجود دوپا، یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.