متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

دفتر درد و دل دفتر | دفتر درد و دل کاربر Darla

  • نویسنده موضوع FATEMEH ASADYAN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 193
  • کاربران تگ شده هیچ

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,171
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
«به نام خالق حق»

دفتر سرگرمی کاربران.jpg

این دفتر متعلق به کاربر گرام ( رایکا Darla ) است و هیچکس به جز ایشان اجازه‌ی ارسال زدن در این دفتر را ندارد.
کاربر عزیز، از اینکه محتوی دفترتان را با افراد انجمن به اشتراک می‌گذارید، کمال تشکر را داریم.




|مدیریت تالار سرگرمی|
 

رایکا

مدیر بازنشسته
سطح
11
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
1,326
امتیازها
9,073
مدال‌ها
16
سن
21
  • #2
چرا ما آدما عادت داریم همیشه دیر برسیم؟..چرا با فعلی به نام زود رسیدن آشناییت نداریم؟!
طرف و به تهِ ته راه رسوندی بعد میرسی؟:‌‌)
خب دمت گرم قهرمان!خدا قوت پهلوان!
محبت و توجه و عشقی که سال ها دریغ ازش کردی و دقیقه های آخر بهش میدی چه ارزشی داره؟!
میدونی دقیقه های اخر رسیدن حکایت چیه.. حکایت نوش دارو بعد مرگ سهراب:‌)ببین عشق و علاقه هم یه روزی خاموش میشه و میمیره حالا تو هی بعد مرگِ احساس طرف بیا بال بال بزن.‌. نه عزیزِ من دیر رسیدی خیلیم دیر رسیدی دیگه رفته دیگه تموم شده..‌آدمی که تا ته راه تنهایی بره دیگه برای دیدار دوباره ات برنمیگرده.. اون ادم خسته شده سِر شده و رفته که رفته تو دیر رسیدی که همون اول راه دستاش و نگرفتی و نزاشتی گذرش به تنهایی و طرد شدن نیوفته^^
حالا هی تو سرِ خودت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رایکا

مدیر بازنشسته
سطح
11
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
1,326
امتیازها
9,073
مدال‌ها
16
سن
21
  • #3
الان که فکر اون قدیم ندیمارو میکنم میبینم چقدر دلیل برای حال خوب داشتم.. برای ذوق زدگی.. برای بیدار موندن از شب تا صبح فقط برای هیجان اون اتفاق خوبه که صبح قرار بود بیوفته.. برای فکر کردن به اون مهمونی هفته بعده که کل هفته رو باعث میشد با انگیزه اش شارژ باشم..
قدیما همه چی خیلی فرق داشت ، خیلی ..
ولی الان انگار سر ذوقه کول و بارش و بسته و رفته.. چون هر چی میگردم پیداش نمیکنم :‌)
نمیدونم شاید اقتضای زیاد شدنه سنه یا اینکه واقعا ذوقِ قهر کرده و رفته ..
دیگه هیچ چی خوشحالم نمیکنه .. دیگه مهمونی هفته بعد ، ذوق صبح فردا و .. تاثیری نداره. حتی گاهی اوقات انقدر از شاد شدن فاصله گرفتم که وقتی به حس و حال قدیمم فکر میکنم احساس احمق بودن میگیرم.. میخوام بگم تا این حد ناشناخته شدم با محرک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رایکا

مدیر بازنشسته
سطح
11
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
1,326
امتیازها
9,073
مدال‌ها
16
سن
21
  • #4
من دیگه خودم و نمیشناسم..
دیگه حتی تردید دارم که از واژه خودم استفاده کنم یا نه انقدر که غریب شدم با این روح و جسم..
من دیگه این دختر با زیر چشمای گود افتاده ، چتریایی نامرتب ، لبای بی حالت و مهم تر از همه چشمایی که از فرط بی حسی مشکیش انگار تیره تر شده رو نمیشناسم.. انگار من نیستم ، انگار یکی دیگه اومده جلوی آینه و زل زده ..
چیشد؟سر آغاز این مصیبت از کجا بود؟.. چه روزنه بزرگی و تو زندگیم باز گذاشتم که همچین رنج بزرگی تونست ازش وارد شه؟! چرا هر چی میگردم پیدا نمیکنم .. مغزم از فرط اورثینک هر لحظه ممکنه تو جمجمه ام منفجر شه ، خستم خستم خستم خستم!
کمک میخوام .. یکی بیاد دستش و دراز کنه بکِشتم بیرون.. نه الان که فکر میکنم حتی کمکم نمیخوام گوشام تحمل شنیدن یکسری نصیحتای تکراری و ندارن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
عقب
بالا