- ارسالیها
- 2,108
- پسندها
- 14,682
- امتیازها
- 38,674
- مدالها
- 45
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #1
نشسته بودیم، هرسه نفر، گرد میز، که یک نفر سکه ای در جا سکه ای انداخت و دستگاه ترانه پخش کن صفحه ای را که از شب تا صبح کار کرده بود باز به صدا در آورد. باقی ماجرا با چنان سرعتی اتفاق افتاد که مجال فکر کردن به ما نداد. یعنی پیش از آن که یادمان بیاید کجا هستیم ، پیش از آن که حس جهت یابی ما بیدار شود، اتفاق روی داد. یکی از ما از روی پیشخان دست دراز کرد و کورمال کورمال ( دست را نمی دیدیم، صدایش را می شنیدیم) لیوانی را انداخت ، و بیحرکت ماند، هر دو دست روی سطح سخت قرار داشت. آن وقت ما سه نفر توی تاریکی به جست و جوی همدیگر پرداختیم و با پیوند سی انگشت که روی پیشخان در هم قفل شده بود همدیگر را یافتیم. یکی از ما گفت:
« بریم.»
و ما از جا بلند شدیم ، انگار که اتفاقی نیفتاده باشد.هنوز جای نگرانی...
« بریم.»
و ما از جا بلند شدیم ، انگار که اتفاقی نیفتاده باشد.هنوز جای نگرانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.