- نویسنده موضوع
- #11
آمین، معشوقهیِ نهانِ قلبم
اکنون من در این بلندای سراشیبی از عشق و میل جامانده از تو، چشمانم را به موازات خیابانهای خالی
از خانههای رویایی میبندم.
من در اینجا در میان تحریم طلایی رنگِ خورشید، میخندم، روحت را میبوسم و برایت از خود بیخود میشوم
و بدان که حال من خوب است
بازهم میتوانم خوب باشم، به امید رویای دوباره آمدنِ تو
میدانم روزی خواهی آمد، به موازات شانههای من قدم خواهی زد
و تمام زیبایی و لطافتات را برای تنم ثابت میکنی و
من در آنجا ادعای زنده بودنت را از سر پژواک خواهم داد اگرچه عزیزم دوباره
با بوسهای میشکنی و خواهی مرد.
اکنون من در این بلندای سراشیبی از عشق و میل جامانده از تو، چشمانم را به موازات خیابانهای خالی
از خانههای رویایی میبندم.
من در اینجا در میان تحریم طلایی رنگِ خورشید، میخندم، روحت را میبوسم و برایت از خود بیخود میشوم
و بدان که حال من خوب است
بازهم میتوانم خوب باشم، به امید رویای دوباره آمدنِ تو
میدانم روزی خواهی آمد، به موازات شانههای من قدم خواهی زد
و تمام زیبایی و لطافتات را برای تنم ثابت میکنی و
من در آنجا ادعای زنده بودنت را از سر پژواک خواهم داد اگرچه عزیزم دوباره
با بوسهای میشکنی و خواهی مرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر