متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

دفتر آزادنویسی دفتر آزادنویسی رَهدِل | لطیفه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mers~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 635
  • کاربران تگ شده هیچ

خانومِ اِل

رو به پیشرفت
سطح
5
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
488
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
  • #11

روی همان صندلی که دفعه ی پیش نشسته بودی، جا خوش کردی. با آن ابروهای نیمه درهمِ کشیده‌ات قلبم را روانی کرده بود‌ی. نمی‌دانم چرا تا می‌آمدی تمام اعضای بدنم به یکباره نفس کم می‌آوردند. از قلبم گرفته تا مویرگ‌هایم...
تو که می‌آمدی دلم می‌خواست تا ابد و اَندی روز فقط به تماشایت بنشینم.
راستی گفتم قلبم؟!
به گمانم گفتم قلبم!
چندوقتی بود حس میکردم سر جایش نیست، قلبم را می‌گویم!
دست روی سمت چپ قفسه‌ی سینه ام گذاشته بودم؛ اما صدایی نمی‌شنیدم، احساسش نمی‌کردم به گمانم یک مرض دیگر بر مرض‌هایم اضافه شده بود. ولی نمی‌دانم چرا تا تو میامدی بدون آنکه دستم را روی قفسه ی سینه ام بگذارم و صدایش را حس کنم، صدای تالاپ تلوپش را رسا می‌شنیدم. آنقدر که فکر میکردم قلبم یک بلندگو گذاشته است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : خانومِ اِل

خانومِ اِل

رو به پیشرفت
سطح
5
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
488
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
  • #12

خسته از گفتن داستانی که خودت یکی از شخصیت‌های اصلی آن بودی، روی بالش کِرِمی رنگی که چندین گل صورتی رویش خودنمایی ‌می‌کرد رها شدم. خیره به منی که می‌خواستم از ادامه‌ی گفتن داستان در بروم می‌گویی:
_ چه شدی؟!
با دهن کجی اعتراض می‌کنم:
_ چه شدم؟ دو ساعت است برایت داستان تعریف می‌کنم ولی دریغ از یک لیوان آب، مبادا جسم مبارکت را تکان بدهی و یه لیوان آب خالی به من هدیه دهی!
با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داری، لب میزنی:
_باشد بابا غُرغُر خانم!
از جایت برمی‌خیزی و به سمت آشپزخانه روانه می‌شوی‌.
داد می‌زنم:
_حالا که رفتی یک لیوان آب پرتقال بیاور.
بدون هیچ حرفی با بطری آبمیوه و یک لیوان شیشه ای بازگشتی.
ناخداگاه با دیدن بطری حاوی آبمیوه نیشم تا بناگوشم باز می‌شود. بطری را تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : خانومِ اِل

خانومِ اِل

رو به پیشرفت
سطح
5
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
488
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
  • #13

عین دختران لوس، پشت چشمی برایم نازک میکنی و بالای سرم روی مبل ارغوانی رنگ لم می‌دهی و خیره به صفحه‌ی سیاه تلویزیون می‌گویی:
_گمان می‌کنی تمام آن شب و روزهایی که تو به سختی می‌گذراندی را من با حال آسوده می‌گذراندم؟!
بی آنکه منتظر پاسخی از سمت من باشی ادامه می‌دهی:
_آن موقع‌ها تمام فکر و ذکرم تو بودی، اینکه چه کار میکنی؟ شام خورده ای؟ ناهار چطور؟ می‌گویند صبحانه مهمترین وعده‌ی غذاییست اگر صبحانه نخوری چه؟! نکند شب ها تا دیر وقت بیدار بمانی و زیر چشمان زیبایت گود بیوفتد و دنیایم را پر از چاله چوله کند!
نگاهت را از تلویزیون می‌گیری و رو به من می‌گویی:
_ هیچوقت نمی‌توانی درک کنی چقدر دوستت داشتم!
گردنم را کج می‌کنم و سوالی می‌پرسم:
_ اندازه‌ی بزرگی خدا ؟!
نُچی تحویلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : خانومِ اِل

خانومِ اِل

رو به پیشرفت
سطح
5
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
488
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
  • #14
روی نیمکت صورتی که بین درختان سر به هوای کاج تک و تنها بود، می‌نشینی. لیوانِ حاوی آب پرتقال را به سمتم می‌گیری و می‌گویی:
- بفرما خانم خانما، این هم آب پرتقال شما.
لبخند دندان‌نمایی به رویت می‌زنم و لیوان را از دستت می‌گیرم. چند جرعه از آبمیوه می‌نوشم و از سردی زیاد آن کمی صورتم را جمع می‌کنم. نگاهی به تو می‌اندازم، بدون آنکه لب به آن بزنی به جلویت خیره شدی، رد نگاهت را دنبال می‌کنم و میرسم به دختر و پسری که با اخم دست در دست یکدیگر در حال رفتن بودند، پسر آنقدر محکم دست دختر را گرفته بود که انگار خلافکاری را گیر انداخته است. دستم را جلوی چشمانت تکان می‌دهم و می‌گویم:
- خوبی؟
چشم از آن‌ها میگیری و می‌گویی:
- خوبم!
نی پلاستیکی را در دهانت می‌گذاری و چند جرعه می‌نوشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : خانومِ اِل

خانومِ اِل

رو به پیشرفت
سطح
5
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
488
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
  • #15

با افکاری در هم پیچ خورده و قلبی که از شدت فشاری که از مغزم به آن وارد می‌شد و سعی در پمپاژِ غمی عمیق در درونم را داشت چشم از نقطه‌ای نامعلوم میگیرم و به نیم رخت خیره می‌شوم، متوجه نگاهم که می‌شوی جهت نگاهت را به سمتم تغییر می‌دهی، نگاهم را می‌دزدم و برای اینکه خیلی زود جو سنگین بینمان را از بین ببرم می‌گویم:
- ولی فکر نکن یادم رفته که در خانه آب پرتقالم را خوردی‌ها!
لبخندی رو لبانت می‌نشانی و همانطور که به چشمانم خیره شده ‌ای می‌گویی:
- هیچوقت یاد نداشتی بحث را عوض کنی، هیچوقت هم یاد نداشتی که غم درونت را از من پنهان کنی! هنوز هم یاد نداری، هیچوقت هم یادشان نمی‌گیری! من شاید از درون مغزت با خبر نباشم، اما از قلبت زیادی باخبرم، حتی بیشتر از خودت! من حسش می‌کنم، وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : خانومِ اِل

خانومِ اِل

رو به پیشرفت
سطح
5
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
488
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
  • #16

چند سانتی متر نزدیک می‌شوی، لیوان خالی آب پرتقال را از بینمان بر میداری و در سمت چپت می‌گذاری، گرمی دستانت را به دستانم هدیه‌ می‌دهی. دیگرتوان مقابله با این شدت از بغض را ندارم، در‌مقابلش تسلیم شده و اجازه می‌دهم که باران بشود و از چشم‌هایم ببارد. یک قطره، دو قطره، سه قطره... حسابشان از دستم در می‌روند، دستت را بالا می‌آوری تا پاکشان کنی اما صورتم را عقب می‌کشم، با اشک‌هایی که انگار تمامی ندارند می‌گویم:
-این نگاهت مرا بیشتر می‌سوزاند. حس می‌کنم نگاهت، چشم‌هایت، مهربانی‌هایت، قربان صدقه‌هایت، اصلا تمام خودت، مال من نیست!
به حرف‌هایم توجهی نداری و حرفم را میبری:
- می‌شود گریه نکنی؟!
زبانم را روی لبان پوسته پوسته شده‌ام می‌کشم و می‌گویم:
- خودت هم این را می‌دانی، مگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : خانومِ اِل

موضوعات مشابه

عقب
بالا