- ارسالیها
- 149
- پسندها
- 488
- امتیازها
- 2,803
- مدالها
- 5
روی همان صندلی که دفعه ی پیش نشسته بودی، جا خوش کردی. با آن ابروهای نیمه درهمِ کشیدهات قلبم را روانی کرده بودی. نمیدانم چرا تا میآمدی تمام اعضای بدنم به یکباره نفس کم میآوردند. از قلبم گرفته تا مویرگهایم...
تو که میآمدی دلم میخواست تا ابد و اَندی روز فقط به تماشایت بنشینم.
راستی گفتم قلبم؟!
به گمانم گفتم قلبم!
چندوقتی بود حس میکردم سر جایش نیست، قلبم را میگویم!
دست روی سمت چپ قفسهی سینه ام گذاشته بودم؛ اما صدایی نمیشنیدم، احساسش نمیکردم به گمانم یک مرض دیگر بر مرضهایم اضافه شده بود. ولی نمیدانم چرا تا تو میامدی بدون آنکه دستم را روی قفسه ی سینه ام بگذارم و صدایش را حس کنم، صدای تالاپ تلوپش را رسا میشنیدم. آنقدر که فکر میکردم قلبم یک بلندگو گذاشته است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.