-حالا چی گفت؟
-کی؟
-زنت!
-چیز مهمی نبود!
-برای اونم مهم نبود گفتی به تو چه؟
-گفت موهاتو مش نکن!
-راست میگه خدایی!آخه آدم تو سنی ازت گذشته!
-بشین سرجات بابا!جو گیر!
-خب منم میرم دیگه!
-خدافظ!
بلند شدو کتشو پوشید.با تاسف گفت:گوشیتم پایین جا گذاشتی!خدافظ!
-به سلامت!
رفت بیرون.منم بلند شدم.موندم کنار در.احساس میکنم برم بیرون خندم میگیره!آخه همسرم...اونم یهویی!بیخیال!
رمان پازل رمان قشنگیه
;):)سر بزنید حتما.
رمان پازل | Minoo.M.N.X کاربر انجمن یک رمان - انجمن یک رمان