متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

ترس نوشته

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,295
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #1
سلام به دوستان گل انجمن یک رمان:D
خوبید؟!خوشید؟!سلامتید؟!تابستون خوش میگذره؟!;)خوب میخوابید؟!:sleepy:خواب ترسناکم میبینید؟!:spooky:
حال ترساتون چطوره؟!خوبن؟!به اندازه کافی توی وجودتون فعالیت دارن؟!:thinking:
ترس نوشته هاتون چطور؟!آیا میتونید با کوتاه نوشته های ترسناکتون ترس رو توی سلول به سلول،خواننده متنتون فعال کنید؟!:batting_eyelashes:
خب خب همونطور که متوجه شدید اینجا قراره با ترس دست و پنجه نرم کنیم:cold:
نظرتون چیه یه قهوه:cofee: کنارتون بزارید که وقتی دستاتون از ترس یخ بست؛دستاتونو دور لیوان گرم حلقه کنید؟!
:worried:
نه بابا خالی بستم:/قطعا اینقدر نمیترسید:yawn:
خب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,295
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #2
خسته.پس از یک ساعت و نیم نشستن سر کلاس درس و یک پیاده روی طولانی؛وارد کوچه خلوت و آرامتان میشوی.
خورشید کم سو شده و هوا رو به تاریکی ست.بی توجه به صدای ماشینهایی که در انتهای کوچه که منتهی به خیابان میشود ویراژ میدهند سر به زیر و آهسته راه میروی.تن خسته ات را به زور روی پاهایت نگه داشته و کلید را برای تفریح در دست میچرخانی و آهنگ مورد علاقت ناخودآگاه در زیر لب زمزمه میشود:
یه مرگ ساده میخوام...یه مرگ پر شادی
یه مرگ پر لبخند...با طعم آزادی
یه مرگ ساده میخوام...یه مرگ پر شادی
یه مرگ پر لبخند...با طعم آزادی
دستا...
و صدای ماشینی که تو را از عالم شعر بیرون میکشد.خستگی در سلول به سلول تنت بیداد میکند و چند متر باقی مانده تا رسید به در شیشه ای خانه کلیومترهاکش می آید.توجهت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : mehrabi83

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
سطح
48
 
ارسالی‌ها
13,757
پسندها
128,110
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
  • #3
مامانم همیشه یک عادت عجیب داشت، شب ها که من خواب بودم می‌اومد به موهام دست می‌کشید؛ من اذیت نمی‌شدم، درواقع خیلی هم آرامش بخش بود.
این احساس وقتی عوض شد که این نوازش بعد از مردنش هم متوقف نشد...

خواهرم بهم میگه مامانم اونو کشته،
مامانی بهم میگه من خواهر ندارم....

پتو رو روش کشیدم، دخترم گفت «خداحافظ بابایی»
بهش توضیح دادم که شبا باید بگیم «شب بخیر» نه «خداحافظ»، اما اون نگاه سردی بهم انداخت و گفت:
«امشب نه بابایی، امشب خداحافظیه...»
منبع : چنل ScaryWorld
 
امضا : SHIRIN.SH

آنالی

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
23
پسندها
843
امتیازها
4,963
مدال‌ها
1
سن
25
  • #4
به نام او...
بر اساس واقعيت
_ ياداشت هاي يك دختر _
ياداشت شماره 1
توجه: اين سري داستانها كامل واقعيست، اما باور كردن يا نكردنش دست شماست!
حول و هوش سال 1393
نصفه شب
ـ كوثر
+ بله.
ـ تشنمه. برو برام اب بيار.
+ چشم مامان.
اشپزخانه
+ كوثر كجا موندي؟
_ تشنم بود. داشتم اب ميخوردم!
+ خودت بيشتر تشنت بود انگار
_ ببخشيد :)
ليوان خودم رو گذاشتم رو قسمت سراميكي و صاف. جلوي چشماي بازم ليوان براي خودش حركت كرد. قلبم ضربانش رفت رو هزار. زود اب رو دادم مامانم و بزور خوابيدم.
فرداي همون روز ميخواستم بخودم ثابت كنم كه هر چي ديدم خوابه. توهم زدم. هيشكي نبود. گفتم بهترين فرصته كه امتحان كنم . دوباره اب خوردم و گذاشتمش رو اپن. اين بار كامل كامل هوشيار بودم، بيدار بيدار. جلوي چشمام حركت كرد بدون وجود هيچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آنالی

آنالی

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
23
پسندها
843
امتیازها
4,963
مدال‌ها
1
سن
25
  • #5
_ ياداشت هاي يك دختر_
ياداشت شماره 2
سال 1393
تصميم رو گرفته بودم. دليلي نداشت به بقيه از اين اتفاق چيزي بگم. نمي دوستم واكنششون چيه. همه چي تو خفا بمونه بهتره. كسي هم نمي ترسه.
_ مـــــــــــــــــــــــامان
_ بـــــــــــــــــــــله
_ مامان شال زردمو نديدي. اونكه خيلي دوسش داشتم. همش سرم ميكردم. بهم ميومد؛ اونو ميگم. نديدي؟
_ نه. تو كمدو بگرد.
_ گشتم نبودش. همين جا گذاشتمش . نيست. واي من شالمو ميخوام.
_ درست بگرد پيداش مي كني
راست ميگفت پيداش كردم. اونم دو هفته بعد تو كارتوني كه اسباب بدرد نخور رو انجا ميذاشتيم. كارتوني كه سال به سال سري بهش نميزدم. مطمئن بودم من اونجا نذاشته بودمش
 
امضا : آنالی

آنالی

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
23
پسندها
843
امتیازها
4,963
مدال‌ها
1
سن
25
  • #6
_ياداشت هاي يك دختر_
ياداشت شماره 3
سال 1393
همه چي عجيب و غريب شده. انگار از يه مرحله وارد يه مرحله ديگه شدم. هنوز هم اعتقاد دارم هيچ كس نبايد بفهمه. فكر هم نمي كنم بفهمن باور كنند، بيشتر احتمالش هست بفرستنم پيش دكتر، البته اين اعتقاد منه شايد هم اينطور فكر نكنن. شب ها از همه بدتره. همش اطراف رو مي پام كه يهو چيزي نبينم. يه چيز خيلي خيلي عجيب شروع شده كه قبلا نبوده. هيچ وقت هم يادم نيست اتفاق افتاده باشه. شب ها نصفه شب صداي سنگ ريزه مياد. باد نيست ها ولي از پشت بوم صداي سنگ ريزه مياد. بعضي وقتا صداي يه چيزي كه رو پشت بوم ميدوه! فقط من نمي شنيدم همه خانوادم متوجه شده بودن ولي من ذهنشون رو منحرف ميكردم. كسي نبايد مي ترسيد... مي فهميد!
تو اتاق تك و تنها نشستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آنالی

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,295
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #7
نور مستقیم آفتاب که به چشمانم میخورد باعث شد از خواب ده دقیقه ای نازم جدا شوم.رویم را برگرداندم تا بازهم به آغوش گرم خواب پناه ببرم؛اما سکوت عجیب خانه توجهم را جلب کرد کمی در تخت پهلو به پهلو شدم اما دیگر فایده نداشت خواب از سرم پریده بود!بی حوصله و چهره ای داغان از تخت پایین پریدم و به سمت حمام رفتم تا موهایم را شانه بزنم و پس از آن در دستشویی صورتم را شستم.آه خانه چه ساکت بود!چه آرامشی.کمی فکرکردم مهرسا خواهر کوچکم که مهد بود بابا هم که قطعا دانشگاه پس مامان کجا بود؟!همینطور که به سمت آشپزخانه نیرفتم با خود زمزمه کردم:مریم هم که احتمالا دانشگاست پس مامانی حتما رفته پیاده روی.اما با تصویر محوی که از صبح در ذهنم آمد تغییر نظر دادم:
مادرم با لباسهای مرتب به اتاقم آمد و آرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : mehrabi83

فندق

کاربر انجمن
سطح
16
 
ارسالی‌ها
379
پسندها
8,221
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
  • #8
الان یه چیزی میگم که از ترس بندبند وجودتون تخریب بشه


یه شب یه سوسک دیدم....
همون راهی رو که اومده بودم دوباره برگشتم.

راستش‌و‌بگو چقدر‌ ترسیدی؟؟؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا