نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

مسابقات سری دوم هزار توی احساس | تالار کتاب انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع M A H D I S
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 324
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
705
پسندها
9,749
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
Screenshot_۲۰۲۴۱۲۲۰_۰۲۲۲۳۵_Samsung Internet.jpg

سلام :)

امیدوارم حال‌تون خوب باشه
و
یلداتون مبارک!

با سری دوم مسابقه هزار توی احساس در خدمت‌تون هستیم.
پیشنهاد می‌کنم همین اول کاری، اشتراک بزنید که قراره خیلی دست دل بازانه بهتون مدال بدیم. :bailar:
خب یه توضیح کوچولو برای یادآوری مسابقه... .

ماجرا از این قراره که شما یه قسمتی از وصف احساسات رمانی رو می‌خونید
و
از بین گزینه‌ها جواب مد نظر رو با ری‌اکشن به ما نشون می‌دید.
حالا یه چند تا مسئله هم هست که باید دقت کنید.:quaeso:

۱. تایم مسابقه محدوده و بعد از تایم مشخص پاسخ‌تون حساب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
705
پسندها
9,749
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #2
خب!
سوال اول:

حالت تهوع داشتم، چیزی داخل معده‌ام نبود، دلم می‌خواست خودم را بالا بیاورم. دلم می‌خواست یک تو دهانی محکم به آقای همه‌چیزدان بزنم، طوری که شوری خون و طعم آهن را زیر زبانش حس کند. من جوجه را دوست داشتم، مراقب خودم بودم، از اینکه بدون پدر بزرگ شود می‌ترسیدم، از حرف‌هایی که بدون دلیل موجهی پشت سرم بافته می‌شد، می‌ترسیدم ولی دوستش داشتم... دوستش داشتم... دوستش داشتم و دستم چند مرتبه محکم روی لبه‌ی فلزی تخت کوبیدم. به این درد فیزیکی نیاز داشتم تا درد روحم را فراموش کنم.
امروز مرخص می‌شدم، مامان برایم یک دست از روشن‌ترین لباس‌هایم را آورده بود. می‌خواست تلقین کند که اتفاق بزرگی هم نبوده است یا هرچه که بوده به خیر گذشته است، شاید چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
705
پسندها
9,749
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
سوال دوم:
«پسرم» خطابش کرده بود و نمی‌دانست پسرش تا چه اندازه حرص ورزیده برای داشتن دخترش؛ پسرم خطابش می‌کرد و نمی‌دانست پسرش آزادی دامادش را در اِزای چه می‌خواست... یا شاید پسرم خطابش کرده بود تا ساسان بداند پا از همان واژه فراتر نگذارد؛ درحالی‌که مدّت‌ها پیش قداست این کلمه را دریده بود. گر گرفت از این واژه. گر گرفت و دستش بی‌اختیار زاپ جین سیاهش را چنگ گرفت. تنش داغ شد و نفسی سنگین از سینه‌اش بیرون آمد. احساس کرد که همه‌چیز در برابرش به شدت کوچک شده، از جمله خود او. موجی سوزان در دلش برپا شد. «پسرم» را در آن لحظه همچون شمشیری احساس کرد که می‌خواست او را از پشت بزند.
با غضبی که در چشمانش می‌درخشید، لحظه‌ای مکث کرد و سپس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
705
پسندها
9,749
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
سوال سوم:
من دیگر همان دختر بچه‌ی پانزده/شانزده ساله نبودم که رفتار او برایم مهم باشد. تنها چیزی که در این موقعیت به آن فکر می‌کنم، همین است که چرا بعد از این همه سال باید یکدیگر را ملاقات کنیم؟ چرا خیلی‌وقت پیش که قلبم برای بودنش می‌تپید، این دیدار قسمتم نشده بود؟ همان روزهایی که او مثلاً دوستم داشت؟ حکمتش چیست؟ نمی‌دانم...! شایدم هم پای هیچ حکمتی این میان نیست. تنها یک ملاقات تصادفی است که کاملاً معلوم است جفتمان از این ملاقات ناخوشنودیم. پلک نمی‌زنم. از ریختن اشک چشمانم واهمه دارم. آدمی که حالا رودرروی من ایستاده بود، سال‌ها پیش صدای ضجه زدن‌هایم را شنیده بود و بی‌تفاوت از کنار تک‌تک‌شان گذشته بود و حالا با آن روزها چه فرقی داشت، جز این که این‌بار از نزدیک می‌دید که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
705
پسندها
9,749
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
خسته بودم، خسته‌تر از اونی بودم که بتونم براش توضیح بدم!
بعد از مرگ مامان و بابا، به زندگی کردن حتی فکر هم نمی‌کردم.
دیگه کارم به خودکشی هم کشیده بود ولی نتونسته بودم، موفق نشده بودم.
الآنم فقط یک جایی رو می‌خواستم که آروم زندگی کنم، جوری آروم باشه که همه فکر کنن مردم و خبری ازم نباشه.
فقط همین! انتظار زیادی داشتم؟ برای منی که هیچ ارزشی برای هیچ‌کس نداشت، این خواسته‌ی زیادی بود؟قطره‌ی اشکی از گونم پایین ریخت.سریع پاکش کردم و نفس عمیقی کشیدم. بس بود تا اینجا بس بود!
کوله‌م رو برداشتم و به سرعت از اتاق بیرون رفتم. به قدم هام سرعت دادم و تقریبا داشتم می‌دویدم. نادیا از پشت صدام می‌کرد ولی اهمیتی ندادم. فقط می‌خواستم هرچه زودتر بیرون برم تا بتونم نفس بکشم
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
705
پسندها
9,749
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
روز بخیر!
چون تعداد جوابای درست‌تون خیلی کم بود، تصمیم گرفتیم یکم آسون‌ترش کنیم. فقط کافیه یه سر کوتاه به رمانا بزنید و جواب رو پیدا کنید. ♡

سوالای قبلی هنوز وقت دارنا ؛)
سوال پنجم:
دست هایش شروع به لرزیدن کرد . کاغذ نامه از میان دستش سر خورد و روی زمین افتاد. مادربزرگش مریض بود! حال خوشی نداشت! او که همیشه سرحال بود؟! او سر زنده‌ترین آدمی بود که به عمرش دیده بود. کسی که حتی بعد از مرگ عزیزترین کسش یعنی پدربزرگ سایه لبخند را از یاد نبرد. ترس شومی گریبان گیرش شد. یعنی دیگر لبخندش را نمی‌دید؟ دست‌های چروکیده‌ی گرمش را که همیشه نوازش‌گونه بر روی موهایش می‌کشید، دیگر هرگز احساس نمی کرد؟ صدای مهربانش را که با طنین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
705
پسندها
9,749
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
سوال ششم:
با ترس وارد اتاقی تاریک شد، اشک‌هایش بی‌اجازه می‌ریختند و دست بی‌حس و لرزانش تفنگ مشکی را به سختی حمل می‌کرد. به بن بست خورده بود و راه دیگری وجود نداشت. با وحشت به اطرافش نگریست تا راه گریزی بیابد؛ اما مغزش تمام خاطراتش را تداعی کرده و چون فیلمی در مقابل دیدگانش عبور می‌داد. خاطراتی که انگار پایانی خوش و عاشقانه‌ای را نصیبش می‌کرد؛ اما خلافش اتفاق افتاد. صدای دویدنش آمد و او نیز عصبی وارد اتاق شد، کمی نفس‌نفس می‌زد و دیگر آن استایل بی‌خیال و لوده را نداشت، عصبی بود، پلکش می‌پرید، رگان دستش متورم شده و ابروهای کلفتش در هم آمیخته بود. با صدای آرامی رو به دخترک گفت:
- آروم باش خوب... آروم باش و تفنگ رو بده به من.
خشم موجود در سخنانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
705
پسندها
9,749
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
سوال هفتم:
در زیر آسمان تاریک شب و بین موجی از همهه‌ی مردم و سر و صدای ماشین‌ها، همچنان ایستاده و با چهره‌ای که گرد اضطراب و ناراحتی رویش نشسته بود، داشت به اسپورتیج‌ سیاهی که بی‌خبر از لرزش دست‌هایش هر لحظه دور و دورتر می‌شد، نگاه می‌کرد. انگار پاهایش را به زمین میخ زده بودند که خشکش زده بود. می‌دانست بیشتر ماندنش تماماً ضرر است اما از شدت استرس خشکش زده بود. قلبش چنان از شدت ترس و استرس بی‌امان و تند می‌زد که گویی قصد شکافتن قفسه سینه‌اش را داشت و مشکی‌های گردش که یکی در میان بین ماشین و آدم‌ها در گردش بودند. اگر آشنایی او را حین پیاده شدن از آن شاسی بلند براق دیده باشد چه گِلی باید به سر می‌گرفت؟ امید دیوانه و تعصبی را چه می‌کرد؟ لب گزید و حرصی شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
705
پسندها
9,749
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
سوال خیلی آسونه هشتم:

لب‌هایش تکان خورد:
- دیگه خیلی دیره!
صدای گریه‌ی دخترکش را نمی‌شنید، انگار او هم در سکوت برای رنج غریبانه‌ی مادرش اشک می‌ریخت، انگار او هم می‌دانست مادرش باید برود. فشار دستان نامرئی روی شانه‌هایش بیشتر شد و نفسش تنگ‌تر. برای تمام حرف‌های آن مرد، برای بغض و التماس صدایش، برای محبتش خیلی دیر شده بود. حالا فقط وقت یک چیز بود، باید قبل از اینکه خودش هم دیر می‌کرد، قدمی برمی‌داشت!
دست‌های نامرئی شانه‌هایش را نوازش می‌کردند، انگار لحظاتی بعد، بالأخره دلشان به حال او سوخت که در آغوشی رهایش کردند. مرد هنوز فریاد می‌کشید، باد با قدرت بیشتری می‌وزید و تنش را احاطه می‌کرد. ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
705
پسندها
9,749
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
سوال نهم و تمام!

شاید بعد از چیزی نزدیک به چهارده سال عشقم ته کشیده بود، شاید هم خشک شده بود؛ یا نه، انگار خود زندگی برایم ته کشیده بود، این روزها درست جایی زیر خط حیات نفس می‌کشیدم.
چیپس‌های موردعلاقه‌ام مزه‌ی آب می‌دادند و خود آب طعم خشکی داشت. ترمه‌های قالی‌هایم بی‌رنگ شده بودند، فرقی نمی‌کرد سبز بزنم یا سرخ، دست آخر خاکستری می‌شدند، خاکستری غلیظ. عقلم داشت رو به خاموشی می‌رفت یا قلبم را نمی‌دانستم، فقط می‌دانستم که باید بروم. هرچه بیشتر می‌ماندم، بیشتر می‌مردم. باید با زندگی خداحافظی می‌کردم، شاید می‌شد بعدها... بعدها و بعدها دوباره به آن سلام کرد. شاید بعدها در مکان دیگری دوباره می‌توانستم زندگی را دوست داشته باشم. شاید روز روشنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

عقب
بالا