جان هیگ
«در رویایم در مقابل خودم جنگلی از افراد به صلیب کشیده شده می دیدم که رفته رفته به درخت تبدیل می شدند. در ابتدا به نظر می رسد که شبنم یا باران است که از شاخه ها می چکد اما وقتی نزدیکتر می شدم می فهمیدم که خون است. ناگهان تمام جنگل شروع به خود پیچیدن کرد. درختان راست قامت و آخته، از خود خون تشرح می کردند. مردی به هر درخت می رفت تا با یک فنجان خون ها را جمع کند. وقتی فنجانش پر می شد به سمت من می آمد و می گفت: بنوش. و من نمی توانستم حرکتی بکنم».