تو خواب و بیداری بودم. خواب میدیدم بدنم داره پر میشه از حفرههایی که وسطشون یه سیاهچالهی کوچیک داره. یه چیزی انگار داشت بهم میگفت این (سیاهچالهها) غم و غصههاییه که از یادت نمیرن.
فکر کنم تا بحال بهتر از این چنین توصیفی برای غصههای از خاطر نرفتم نداشتم. دقیقاً همون حسیه که وقتی یکی رو از دست دادم. انگار یه تیکه از جونت از بین میره و تبدیل میشه به یه چیز توخالی. ولی نه هر چیز خالی. یه چیزی که انگار درونش گرانش وحشتناکی داره و بیخیالت نمیشه.