- ارسالیها
- 1,722
- پسندها
- 12,633
- امتیازها
- 46,673
- مدالها
- 5
- نویسنده موضوع
- #31
*براساس واقعیت*
سلام من سرتاسر زندگیم پر از اتفاقاتیه که دارم ازش یک کتاب میسازم
۱۲ سالم بود متدین و نماز خون بودم از مدرسه اومدم خونه طبق معمول خونه کسی نبود
در رو بستم و شروع به درس خوندن کردم خونه ما کنار قبرستان پر از درختیه داشتم درس میخوندم که دیدم از توی راه رو صدای پا میاد از ترس دزد رفتم
نگاه کردم کسی پشت در نبود در حیاطو قفل کرده بودم پس گفتم حتما روزه گرفتتم ولی گرسنه نبودم
باز نشستم صدا اومد ولی این بار صدایی بود که انگار انسانی رو دارند خفه میکنند وخس خس میکرد ترسیدم بسم الله گفتم
داخل آشپز...
سلام من سرتاسر زندگیم پر از اتفاقاتیه که دارم ازش یک کتاب میسازم
۱۲ سالم بود متدین و نماز خون بودم از مدرسه اومدم خونه طبق معمول خونه کسی نبود
در رو بستم و شروع به درس خوندن کردم خونه ما کنار قبرستان پر از درختیه داشتم درس میخوندم که دیدم از توی راه رو صدای پا میاد از ترس دزد رفتم
نگاه کردم کسی پشت در نبود در حیاطو قفل کرده بودم پس گفتم حتما روزه گرفتتم ولی گرسنه نبودم
باز نشستم صدا اومد ولی این بار صدایی بود که انگار انسانی رو دارند خفه میکنند وخس خس میکرد ترسیدم بسم الله گفتم
داخل آشپز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.