باز باران، بیمهابا، کوبد اندر جان دلها
باز دریا، رو شود سیل، اندر از چشمان اشکها
باز چوب و باز دلها، این شکستن تا کجاها؟!
باز مردن پای غمها، این سیاهی تا کجاها؟!
سرای مردگان را به چه دیدی دیدهای؟!
...
در میان صورت پوسیدهاشان، چشم عزا را دیدهای؟!
...
آه خاموشتر از روشنی چشم عزاشان را چه؟!
...
یا که در جهل ندیدن سر به دوران میبری؟!
...
در سرای مردگان عزا به دوران دل است
...
دل به اشک خفته بر پای عزا نشسته آن هم ابدی
...
رسته از جسته...تنم بسته دلم خسته
رها از دل هر بنده...گرفتار همه درده
دلم گلبوتهی پرپر...به روی گونههام اشکه
شدم از عاشقی مجنون
...به روی قلب من زخمه...
رها شو ای دل
دار غم پاره نمیشه
عاشقی رحمی نداره، که غمش آروم بگیره
غصهها تم وجودن، وقتی تو لونهی عشقی
پر نرم گوشههات رو باید آروم بریزی
باید از نو بسازی، لونهای سنگی و مشکی
نباید عشق بمونه، توی تو ای دل اشکی
غصهها، پایان ندارن
اشکها، خشکی ندارن دردها، آروم ندارن
قلبها، تپش ندارن
عشقها، سکوت کردن
دنیا، آروم گرفته
توی گوش من میخونه
تو از آن من نیستی
این حقیقت، منو کشته...