پایز آمد
نشسته بروی نمیکت پارک در تنهایی به گنجشکها خیره میشوم
که رقصشان روی برگهای خشک
یادآور هم قدمی من باتوست بانو
بلند میشوم به یاد تو قدم میزنم
جان دادن برگها زیر پایم خش خش خش نفسهای آخر است
اشک مرد هم دیدینست ....
پاییز آمد و من را وادار به دست کشیدن کرد...
به دل کندن از یک عشق6 ساله...
پاییز در عین دلگیری زیباست...
و من ممنونم از آن چرا که نجاتم داد...
نجاتم داد از باتلاق جهالتم...
از مرگ تدریجی ام...
و من پاییز را دوست دارم...