- ارسالیها
- 1,794
- پسندها
- 63,560
- امتیازها
- 77,373
- مدالها
- 33
- سن
- 27
- نویسنده موضوع
- #1
اپیزود اول: میدان رسالت
خسته شده بود. چهار زانو روی تکه مقوایی نشسته بود و ترازویی مقابلش. غمی بر چهره کودکانه اش نشسته بود و نگاهش به رهگذران بی تفاوت پر از معنا بود. ظاهر نا آراسته و کثیف اش نمایانگر این بود که ساعتهای طولانی در آنجا نشسته است، در انتظار اینکه شاید کسی بخواهد از وزنش مطلع بشود.
مدتی از دور نگاهش کردم و بعد جلو رفتم. اسمش سعید بود و با پدرش زندگی میکرد و یک برادر بزرگتر دارد که دیگر با آنها زندگی نمیکند و از او خبری ندارند. از او پرسیدم چرا کار میکند؟
گفت: پدرم میگوید تا کم سن و سال هستی میتوانی اینگونه پول دربیاوری و مردم به تو پول می دهند؛ در سن سال تو که کاری بلد نیستی، جز گدایی هیچ کاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.