من دلم واسه خونهم تنگ شده! واسه پنجرههای بزرگش، مبلهای آبی و گلدونهای فیروزهایش، واسه کتابخونهم، واسه میز کنار پنجره...
و دلم واسه پدربزرگم تنگ شده، بعد از چند ماه هنوز رفتنش رو باور نکردم. کاش الان جای خوبی باشه، کاش بدونه همهمون خیلی دوستش داشتیم، حتا با وجود بداخلاقیها و سختگیریهاش...