متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

یه خاطره قشنگ از شما و معلما یا استاداتون

  • نویسنده موضوع اشک سرخ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 842
  • کاربران تگ شده هیچ

اشک سرخ

هنرمند انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
783
پسندها
17,070
امتیازها
44,373
مدال‌ها
24
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #1
از اسمش که مشخصه بنویسید ما هم بخونیم..
 

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • #2
یه بار با بچه های مدرسه دور هم نشسته بودیم تو حیاط مدرسه؛حیاطم خیلی شلوغ بود داشتیم غیبت معلما رو میکردیم بعضی از بچه هام یه چیزایی میگفتن که اینجا نمیشه گفت یه دفعه دیدیم یکی از بچه ها برگشت طرفمون.نگو دانش آموز نبوده مدیرمون بود مانتوش سرمه ای همرنگ لباس ما بود خلاصه ما رو بردن دفتر از هممون تعهد گرفتن
 

Elena

کاربر انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
363
پسندها
15,129
امتیازها
39,073
مدال‌ها
17
  • #3
خاطره قشنگ ؟!!! اووم نمی دونم بیشتر خنده دارن تا قشنگ ..
ولی این یکی رو خودم خیلیی دوسش دارم پارسال تولدم به استاد گیتار و اوازم گفتم که بیان یعنی دعوتشون کردم استاد اواز که درجا قبول کرد و گفت با خانومش میاد :) استاد گیتارم اول یکم نگام کرد بعد گفت عهه می خواستیم برای روشا تولد بگیریم که(دخترش !) منم گفتم خب پس هیچی دیگه خوش بگذره یکم هیچی نگفت بعد یهو وسط اهنگی که داشتم می‌زدم گفت ولی می شه یکاریش کرد تولد روشا رو یروز زودتر می گیریم میایم و این برام خیلی ارزشمند بود که استادم تولد دخترشو عوض کرد و اومدن کلی کل کل کردیم باهم دیگه زدیم خوندیم و می تونم بگم یکی بهترین تولدای عمرم بود
 

اشک سرخ

هنرمند انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
783
پسندها
17,070
امتیازها
44,373
مدال‌ها
24
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #4
یه بار با بچه های مدرسه دور هم نشسته بودیم تو حیاط مدرسه؛حیاطم خیلی شلوغ بود داشتیم غیبت معلما رو میکردیم بعضی از بچه هام یه چیزایی میگفتن که اینجا نمیشه گفت یه دفعه دیدیم یکی از بچه ها برگشت طرفمون.نگو دانش آموز نبوده مدیرمون بود مانتوش سرمه ای همرنگ لباس ما بود خلاصه ما رو بردن دفتر از هممون تعهد گرفتن
مرسی که شرکت کردی
 

اشک سرخ

هنرمند انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
783
پسندها
17,070
امتیازها
44,373
مدال‌ها
24
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #5
خاطره قشنگ ؟!!! اووم نمی دونم بیشتر خنده دارن تا قشنگ ..
ولی این یکی رو خودم خیلیی دوسش دارم پارسال تولدم به استاد گیتار و اوازم گفتم که بیان یعنی دعوتشون کردم استاد اواز که درجا قبول کرد و گفت با خانومش میاد :) استاد گیتارم اول یکم نگام کرد بعد گفت عهه می خواستیم برای روشا تولد بگیریم که(دخترش !) منم گفتم خب پس هیچی دیگه خوش بگذره یکم هیچی نگفت بعد یهو وسط اهنگی که داشتم می‌زدم گفت ولی می شه یکاریش کرد تولد روشا رو یروز زودتر می گیریم میایم و این برام خیلی ارزشمند بود که استادم تولد دخترشو عوض کرد و اومدن کلی کل کل کردیم باهم دیگه زدیم خوندیم و می تونم بگم یکی بهترین تولدای عمرم بود
میتونم از این خاطرت استفاده کنم الی؟ تو وبم
 

Elena

کاربر انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
363
پسندها
15,129
امتیازها
39,073
مدال‌ها
17
  • #6

اشک سرخ

هنرمند انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
783
پسندها
17,070
امتیازها
44,373
مدال‌ها
24
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #7

Baharak

کاربر نیمه فعال
سطح
24
 
ارسالی‌ها
538
پسندها
16,648
امتیازها
40,273
مدال‌ها
17
  • #8
من پارسال برای ریاضی 5شنبه ها کلاس که گذاشته بودن مدرسمون میرفتم یه معلمی بود بنام آقای سامغانی...
یک مسئله رو میخواست حل کنه ک به ماشین حساب نیاز پیدا کرد ما هم ک بچه مثبت اصلا ماشین حساب نداشتیم...
برا همین با گوشیش حساب کرد بعد ک کارش تموم شد می خواست بزاره روشو اونور کردو گوشیو گذاشت ولی افتاد پایین...
اونم یه نگاه به ما کرد ک عکس العملمون رو ببینه و یه نگاه به گوشیه بدبختش...
با تن صدایی ک قشنگ بغض معلوم بود میگفت عب نداره درست میشه مهم نیست اصلا...
.
.
.
سر کلاس همین بنده خدا نیم ساعت مونده بود ک بریم خونه چون چیزی زیادی نمیفهمیدیم با دوستم حوصلمون سر رفت...
دوستم من زود تر میرم بیرون تو 2 دقیقه دیگه بیا منم گفتم باشه خلاصه اون اجازه گرفت و رفت پشت در منتظرم موند..
همون لحظه یکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Baharak

اشک سرخ

هنرمند انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
783
پسندها
17,070
امتیازها
44,373
مدال‌ها
24
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #9
من پارسال برای ریاضی 5شنبه ها کلاس که گذاشته بودن مدرسمون میرفتم یه معلمی بود بنام آقای سامغانی...
یک مسئله رو میخواست حل کنه ک به ماشین حساب نیاز پیدا کرد ما هم ک بچه مثبت اصلا ماشین حساب نداشتیم...
برا همین با گوشیش حساب کرد بعد ک کارش تموم شد می خواست بزاره روشو اونور کردو گوشیو گذاشت ولی افتاد پایین...
اونم یه نگاه به ما کرد ک عکس العملمون رو ببینه و یه نگاه به گوشیه بدبختش...
با تن صدایی ک قشنگ بغض معلوم بود میگفت عب نداره درست میشه مهم نیست اصلا...
.
.
.
سر کلاس همین بنده خدا نیم ساعت مونده بود ک بریم خونه چون چیزی زیادی نمیفهمیدیم با دوستم حوصلمون سر رفت...
دوستم من زود تر میرم بیرون تو 2 دقیقه دیگه بیا منم گفتم باشه خلاصه اون اجازه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Baharak

کاربر نیمه فعال
سطح
24
 
ارسالی‌ها
538
پسندها
16,648
امتیازها
40,273
مدال‌ها
17
  • #10
امضا : Baharak
عقب
بالا