- ارسالیها
- 512
- پسندها
- 10,271
- امتیازها
- 28,173
- مدالها
- 16
- نویسنده موضوع
- #1
مردی صبح از خواب بیدار شد و با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید و برای رفتن به کار آماده شد؛
هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد، گردوغبار زیادی روی میز و صفحه تلویزیون دید!
به آرامی خارج شد و به همسرش گفت:
دلبندم، کلیدهایم را از روی میز بیاور.
زن وارد شد تا کلیدها را بیاورد؛ دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته “یادت باشه دوستت دارم”و خواست از اتاق خارج شود، صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود”امشب شام مهمون من”
زن از اتاق خارج شد و کلید را به همسرش داد و به رویش لبخند زد؛
انگار خبر می داد که نامه اش به او رسیده.
این همان همسر عاقلیست که اگر در زندگی مشکلی هم بود، مشکل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی و لبخند تبدیل می کند
هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد، گردوغبار زیادی روی میز و صفحه تلویزیون دید!
به آرامی خارج شد و به همسرش گفت:
دلبندم، کلیدهایم را از روی میز بیاور.
زن وارد شد تا کلیدها را بیاورد؛ دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته “یادت باشه دوستت دارم”و خواست از اتاق خارج شود، صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود”امشب شام مهمون من”
زن از اتاق خارج شد و کلید را به همسرش داد و به رویش لبخند زد؛
انگار خبر می داد که نامه اش به او رسیده.
این همان همسر عاقلیست که اگر در زندگی مشکلی هم بود، مشکل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی و لبخند تبدیل می کند