متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مشاوره داستان های روانشناسی

  • نویسنده موضوع Mahan@
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 352
  • کاربران تگ شده هیچ

Mahan@

کاربر نیمه فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
512
پسندها
10,271
امتیازها
28,173
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #1
مردی صبح از خواب بیدار شد و با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید و برای رفتن به کار آماده شد؛
هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد، گردوغبار زیادی روی میز و صفحه تلویزیون دید!
به آرامی خارج شد و به همسرش گفت:
دلبندم، کلیدهایم را از روی میز بیاور.
زن وارد شد تا کلیدها را بیاورد؛ دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته “یادت باشه دوستت دارم”و خواست از اتاق خارج شود، صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود”امشب شام مهمون من”
زن از اتاق خارج شد و کلید را به همسرش داد و به رویش لبخند زد؛
انگار خبر می داد که نامه اش به او رسیده.
این همان همسر عاقلیست که اگر در زندگی مشکلی هم بود، مشکل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی و لبخند تبدیل می کند
 

Mahan@

کاربر نیمه فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
512
پسندها
10,271
امتیازها
28,173
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #2
Dr.-Theodore-Stoddard6459.jpg

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mahan@

کاربر نیمه فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
512
پسندها
10,271
امتیازها
28,173
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #3
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی‌اختیار گفت: “عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟”
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: “به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد و با آن می‌رود.” سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ‌ها قرار گرفت.
استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی‌اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mahan@

کاربر نیمه فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
512
پسندها
10,271
امتیازها
28,173
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #4
گل سرخی برای محبوبم

جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی‌اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می‌گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می‌گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می‌شناخت؛ دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت‌هایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست‌خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون‌بین و باطنی ژرف داشت.
در صفحه اول او توانست نام صاحب کتاب را بیابد: «دوشیزه هالیس می نل»گل سرخی برای محبوبم
با اندکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
عقب
بالا