متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

دنباله دار دفتر خاطرات عمومی؟!

  • نویسنده موضوع نگار 1373
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 585
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,378
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #1
شما هم عین من از اونا بودید که دلتون می خواست تو یادداشتای روزانه ی ملت سرک بکشید ولی به هر دلیلی یا جراتشو نداشتید یا روتون نمی شد یا غیره؟
دروغ نگید، مطمئنم که بودید! هر کی هم با یه قیافه ی ترسیده و چشمای گرد شده داره می گه "نه اصلا! من؟! من اصلا فضول نبودم و نیستم!"
چرا آقا جان، هستی. کنجکاوی تو ذات هممونه و همه هم الا ماشالا تا دلتون بخواد فضولیم!
چطوره تو خاطرات روزانه ی هم سرک بکشیم؟ اون لحظاتی که کسی ندیده ولی شاید رو مخ خودمون خیلی رفته. یه x ای اومده و حالمون رو گرفته یا یه y ای اومده کلی خوشحالمون کرده و خلاصه دمش ولرم!

من یکی که معتقدم نوشتن بدجوری حال آدمو خوب می کنه! مخصوصا وقتی که بنویسی و پاره اش کنی، آی حال میده، آی حال میده ها!
همین جور چرت و پرت بی معنی بنویسی و فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نگار 1373

اشک سرخ

هنرمند انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
783
پسندها
17,070
امتیازها
44,373
مدال‌ها
24
سن
22
  • #2
من شروع میکنم.
آقا ما یه فردی تو فامیل داریم که همه ازش بدشون میاد ینی یک فرد بسیااار رو مخیه.
آقا من مثل همیشه از باشگاه اومدم شنیدم مامانم میگه که آره خانوادش اومدن دعوا راه انداختنو خلاصه از این جور برنامه ها که پایه همکارام هم اومد وسط.
خلاصه منم عصبانی شدم نمیدونستم چیکار کنم واقعا خیلی ناراحت بودم دلم میخواست برم یه کاری بکنم هیچی دیگه یه کاغذ برداشتم صحنه قتلشو نوشتم :roflym::roflym: بعدشم سوزوندم، خدایی که آروم شدم.
 

اشک سرخ

هنرمند انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
783
پسندها
17,070
امتیازها
44,373
مدال‌ها
24
سن
22
  • #3
آقا میخوام یه اعتراف دیگه هم بکنم
امروز منو مامانمو بابام رفتیم ختم یه بنده خدایی منم که اصلا امکان نداره که یه چیزی رو بر خلاف موقعیت انجام ندم، نشستیم تو ماشین من کاملا جدی بودم ینی میخواستم که جدی باشم گند نزنم تو مجلس ختم بهو بزنم زیر خنده چون معمولا حوصلم سر بره واسه خودم تو ذهنم ناخودآگاه جوک میاد.
آقا هیچی دیگه نزدیک مسجد که شدیم من به ترک دیوار هم نگا میکردم خندم میگرفتم با زور هی میخواستم خودمو آروم کنم یا لپمو از تو گاز میگرفتم، از دستم نیشگون میگرفتم خلاصه هر چی فک کنین انجام دادم که هم دیگه خندم نگیره و هم خندم تموم بشه آخه بدبختی جلو در مسجد یهو خندم گدفت.
خلاصه اینکه رفتیم تو تسلیت گفتیمو نشستیم
تا اینجا خوب بود خندم نگرفت جدی بودم
تا اینکه به مامانم نگا کردم ینی دلم میخواس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

اشک سرخ

هنرمند انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
783
پسندها
17,070
امتیازها
44,373
مدال‌ها
24
سن
22
  • #4
دینگ دینگ دینگ
دوباره یه خاطره دیگه
عروسی خواهرم بودم منم یه لباس عروسکی فسفری گرفته بودم که جلوش خیلی کار شده بود و زیپش هم از پشت بود.
و خب ما صاحب مجلس بودیم دیگه باید همه چیز رو مدیریت میکردیم به خصوص بچه ها که یه وقت جشنو خراب نکنن با شلوغکاریاشون.
یه بچه ای بود حالا نمیگم کی، توی سالن میدویید هر آن امکان داشت که بخوره زمین قشنگ داغون بشه یا بزنه یکی از وسایل اونجا رو داغون که.
من بدو اون بدو حالا فک کنین با اون کفشای نسبتا پاشنه بلندو اون لباسو موها داشتم دنبال این بچه میدوییدم اونم چجوری دولا دولا :roflym::roflym::roflym:
خلاصه بچه رو گرفتم که...
هیچی زیپ لباسم باز و البته خراب شد.
حالا بدبختی این نیس که مشکل اینجا بود که لباسم زیپش تا پایین کمرم بود:x_x:
خوشبختانه دوستم به دادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Maede Shams

مدیر بازنشسته
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,870
پسندها
77,371
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
  • #5
امروز از همون اولش بد بود!
میگم اولش نه 6-7 صبح هاا
نه!
دقیقاً از ساعت 1 دقیقه بامداد
چرا؟ دو روز بی‌خوابی
کلی سردرد و سرماخوردگی
تا ظهر تقریباً ساعتای 2-3 کار می‌کردم
بیرون بودم
که یکی گند زد به اعصابم!
آخه به تو چه که من ساعت 2 بعداز ظهر بیرون چیکار می‌کنم پسره‌ی ...استغفرالله!
رسیدم خونه خانواده ناهار می‌خواستن
منم که از سرِ صبح، دلشوره بد جور کلافم کرده بود
جو خونه هم متشنج بود ناهار رو خوردن و من باز اشتها نداشتم!
اون اواس هم که دستمو سوزوندم:|
اومدم انجمن و اینجا هم باز اعصاب خوردی
شروع کردم به پست گذاشتن
تا آخرِ شب و بازم بحث و اعصاب خوردیِ بیشتر
و الان که دارم تو چت باکس با نگار و منا چت می‌کنم و بازم اعصاب خوردی و صد البته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maede Shams

Hani.Nt

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,049
پسندها
14,006
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • #6
امروز صبح که از خواب بلند شدم بخاطر اتفاقات شوم شب قبلش حالم خیلی بد بود و توی این جور موارد به تنها کسی که همه ی این اتفاقات رو میگم یه دوسته که توی همین انجمنم هستم و همتونم میشناسینش!
هیچی دیگه رفتم بهش گفتم و تا ظهر کلی حرفیدیم و منم تمام دردامو گفتم و رسیدم به یه تیکه که انقدر دلم ازپسرا پر بودکه تا تونستم بار پسرا کردم و اینکه پسرا فلانن و اینجوری و اونجوری بدونکه در نظر بگیرم دارم به همجنساش توهین میکنم.حالا همجین توهینی نبودا در مورد یه عده خاص که واقعا رو مخ و رو اعصاب هستن گفتم.اصلا قصد توهین به اون رو نداشتم در واقع.اونم کم نذاشت گفت همه ی دخترام خوب نیستن و اونم تا تونست گفت.خلاصه اینکه هی من میگفتم و هی اون میگفت تا جایی که خیلی شیک و مجلسی از هم خدافظی کردیم و الان هم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hani.Nt

Reyhaneh.m

کاربر نیمه فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
671
پسندها
11,354
امتیازها
28,473
مدال‌ها
22
  • #7
هیچ وقت نخواستم و نخواهم خواست خاطراتی که رو مخمه رو بنویسم!
ولی این دفعه میخوام خاطره ی کلاس چهارمم رو براتون بنویسم(نزدیک به عید 93)


امروز جمعه است و 5 روزدیگر میشود عید نوروز من ساعت هفت بیدار شدم و ساعت هشت پدرم به مغازه رفت و ساعت ده مادربزرگم به خانه ی ما امد ولی مادرم به جمعه بازار رفته بود تا چند چیز بخرد مثل سفره هفت سین وچیز های دیگر مادربزرگم میخواست با مادرم به جمعه بازار برود ولی چون مادرم نبود نرفت و صبر کرد تا مادرم امد و کمی گفتند و خندیدند. من هم کفش ها و لباس هیدم را به عزیزم(منظورم همون مامان بزرگه) نشان دادم آن ها کمی سبزی خورد کردند و ساعت یازده و نیم به جمعه بازار رفتیم آنجا پر گل بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Reyhaneh.m

f.p

رفیق جدید انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
3,197
امتیازها
16,048
  • #8
من خیلی به شدت ترسو ام
و این همیشه اذیتم میکرد
جوری که تنهایی یه جا باشم میترسم،از تاریکی که دیگه بدتر،زهرم می ترکه توی تاریکی،توی این عمرم هم هیچ وقت سمت فیلم ترسناک و این چیزا نرفتم.
تا اینکه سه هفته یکی از بچه ها یک فیلم طنز اورد که تو زنگ آزادمون ببینیم،(یکی از دبیرا نمی تونه چند وقته بیاد)خلاصه دیگه هی بچه ها با اجازه ناظم هی فیلم می آوردن ،تا سه شنبه یکی از بچه ها یک فیلم ترسناک آورد،فیلم که شروع شد من هم حسابی ترسیده بودم یه صحنه از ترس گریم گرفت و تا زنگ آخر آروم نمی شدم،دوستام گفتند نمیشه که اینطوری باید یه فکری بکنی.
دوستم گفت یه فیلم ترسناک معمولی ببینی ترست میریزه
منم امروز تصمیم گرفتم یه فیلم ترسناک ببینم.رفتم و با کلی بسم الله و صلوات فیلم رو پلی کردم و شروع کردم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

YGNeae

کاربر خبره
سطح
40
 
ارسالی‌ها
5,997
پسندها
41,959
امتیازها
0
مدال‌ها
31
  • #9
دیروز با دوستام رفتیم موج های آبی. یکی شون خیلی چاقه حدودا 80 کیلو با یکی از دوستای دیگه م که 39 کیلوعه رفته بودن سفینه!
منتظرشون وایستاده بودیم تا از بالا بیان پایین صد سال طول کشید که اومدن! حالا چجوری اومدن؟ قشنگ تیوپ چرخیده بود و به پشت اومده بودن ( اونی که وزنش بیشتره عقب می شینه) اما مال اونا برعکس شده بود نزدیک بود اون دوست 80 کیلویی م با کله بیاد! تازه یه جا تو سرسره گیر کرده بودن اون دوستا ریزه میزم پیاده شده هل داده و بعد نشسته (سفینه مثل چاله فضاییه)
به دوست چاقم می گفتم بیا با من برو سرسره حداقل 30 و خورده ای اختلافه نه 40 تا می گفت نه من فقط با عسل می رم!
لعنتی می خواست بچه مردمو به کشتن بده!!
 
امضا : YGNeae

samira23

رو به پیشرفت
سطح
3
 
ارسالی‌ها
135
پسندها
1,286
امتیازها
8,063
مدال‌ها
2
  • #10
امروز با برادرزاده ام رفتم استخر خونه شون(خر پوله داداشم)
داشتم باهاش بازی می کردم که پسر خاله ام اومد و گفت:«به به عمو جون خودت بچه ای دیگه خاله ازت چه انتظاری داره بچه خرخون،حالا هم جانان (برادرزاده ام)رو بده ببرم.مادرش می خواد لباس هاشو عوض کنه.»
منم که حسابی کفری شده بودم جانان رو به طرفش گرفتم ولی همین که خواست بگیرتش کشیدمش تو استخر.
انقدرخندم بلند که کل خوانواده مون اومدن بیرون پسرخاله ام هم انقدر ضایه شد که نگو:2guns::rofl::coolym:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
124
پاسخ‌ها
3
بازدیدها
186

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا