طنز ツسَربآزی بآ بآزیツ

  • نویسنده موضوع HEYDAR
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 328
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

HEYDAR

میم‌ساز انجمن
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
3/11/18
ارسالی‌ها
2,039
پسندها
104,589
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
37
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
سربازی سر سرسره بازی سر سربازی را شکست:applause:
این عین واقعیته.

این تایپکو زدم تا دوباره خاطرات سربازیم یادآوری بشه...
اوناییم که سربازی رفتن اینجا می تونن خاطراتشونو بگن:angelym:
البته دخترا که نرفتن سربازی...
چیکار کنیم؟
اها
اگه از خاطراتی که فامیلاتون براتون میگه یاد دارین شمام میتونین بفرستین.
در این مکان دوربین مدار بسته وجود دارد:preved:
پس از هر گونه ایجاد تشنج خودداری کنید:arms1:​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

HEYDAR

میم‌ساز انجمن
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
3/11/18
ارسالی‌ها
2,039
پسندها
104,589
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
37
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
هی سربازی کجایی ک یادت بخیر
یادمه یه دوستی داشتم
خیلی دوسش میداشتم/:
الکی میگم اصن باش جور نبودم
خلاصه ایشون عاشق سیگار بود ین جورری ک اگه نمی کشید میدیدی خودشو میکوبه به در و دیوار احمق/:
به دست و دومن همه افتاده بود که اغا ی کمکی ب من بکن من بدون عشقم میمیرم
اما کسی تافیلش نمیگرفت که ناگهان
رابین هود وارد میشود
:1043426568::pleasantry:
خودمو میگم بچه
بش گفتم سیگارتو بده اونم داد تو دستم گذاشتم و محکم فشار دادم ک انگار چیزی تو دستم نی و رفتم جلو
هرچی موبایل و سیگار و کوفت زهرماری بود می گرفتن
حتی جاهای دیگرم ک از نگفتنش خیلیم خوشالم میگشتن
خلاصه اونم منو گشت از سر تا پایین گف برو
دستامم بالا مشت بود و اون اصن بش توجه نداشت
بعد عبور از خطر سیگارو بش دادم و از اون موقع دوست جون...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Maede Shams

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/18
ارسالی‌ها
4,874
پسندها
97,374
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
سطح
43
 
  • #3
خآطره از پسرخآله‌ی گرآم:
من سربآز ِ گشت ِ شهرستآن ِ بشرویه‌ی خرآسآن ِ جنوبی شدم. یکـ بآر مآ رو فرستآدن دنبآل ِ یکـ مآشین ِ پرآید ِ مشکوکـ
رفتیم دنبآلش
یهو تآ مآ رو دید، پآ رو گذآشت روی گآز و الفرآر
آقا حآلـآ عین ِ هشدآر برآی کبرآ، من میرفتم، اون میرفت
خلـآصه
رفتیم دور ِ میدون
احسآس ِ یکـ گآنگستر رو دآشتم که قرآره یکی رو بگیره
بآ کلی هیجآن پآمو گذآشتم روی گآز و خوآستم بکشم جلوش که از من زودتر زد مآشین ِ کلـآنتری رو دآغون کرد و رفت
اون حس ِ گآنگستره پرید و طرف هم که فرآر کرده بود.
نیم سآعت بعد
من و اون سربآز ِ دیگه، تفنگـ به دست زیر ِ آفتآب آمآده بآش ایستآده بودیم.
تنهآ چیزی که به ذهنم رسید این بود:
_من همون گآنگستر ِ قبلی بودم_
***
اگه بی‌مزه بود، معذرت
چرآ که من این خآطره رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Maede Shams

HEYDAR

میم‌ساز انجمن
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
3/11/18
ارسالی‌ها
2,039
پسندها
104,589
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
37
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
من تو سربازی انبار دار بودم بعضی موقه هام آشپز
بعد یبار یکی از اون بالایی ها منو صدا کرد منم یادم رفت زیر آبگوشتو کم کنم همینطور شبی مشنگا رفتم تو دفتر
:batting_eyelashes:
داشتیم با یارو حرف میزدیم که یهو صدای یه پاارت بلند اومد:search:
همه دویدن فرک کردن بمبی چیزی انداختن که منم باهاشون رفتم
صدا از آشپز خونه میامود:scratch-one-s-head:
رفتیم دیدیم گوشت و آب آبگوشت ریخته زمین بعضیاشم رو هوااس
او ظرفیم که توش داشتم غذا می پختم له شده چسبیده سقف.
خلاااصه جونم براتون بگه
۶ ماه اضافه خدمت/::russian-ru:
آلاه سَنی کاهلِت سین/:​
 

HEYDAR

میم‌ساز انجمن
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
3/11/18
ارسالی‌ها
2,039
پسندها
104,589
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
37
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
من یه دوستی داشتم که خیلی شوخ بود
موقع سربازیمون فرارسید و ما رفتیم برا ثبت نام و این چیز میزا
از من سوال پرسید و منم خوب جواب دادم و نوشتم تو گروه الف :1043426568:
نوبت دوستم رسید با بیخیالی و نیش باز رفت تو برگشتنی دهن مهنش انگار آسفالت شده بود
انگار ی چی اتفاق افتاده بود
ازش پرسیدیم چیشده
گف منو نوشتن تو گروه"ب"
الانم هیچ کاری نداره شبیه علافا داره میچرخه:search::afro:
البته اون گروه ب روهم نمینوشتن چیزی نمیشدا
چون الان ب کل کار نی

توضیحی برای گروه ب:
اگه فک کنن کسی خیلی وضعش خرابه و ب درد هیچی نمیخوره و زیاد ذهنش میوبه مینویسنش تو گروه ب تا نه کار گیرش بیاد نه هیچی:confusedym:
 

mahak.j16

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/4/19
ارسالی‌ها
14
پسندها
414
امتیازها
2,623
سطح
0
 
  • #6
زیر درخت نشسته بودم. هوا تاریک تاریک بود. صدای هو هوی باد تنها صدایی بود که به گوشم می رسید. ترس حسی بود که خیلی به فلبم رخنه کرده بود. یکم که گذشت صدای پایی شنیدم که دور بود اما کاملا واضح به گوشم می رسید. گفتم شاید توهم زدم برای همین چشمم رو بستم و سرم رو به تنه ی درخت تکیه دادم. صدای پا همین طور نزدیک و نزدیکتر می شد و من هر چقدر سعی می کردم بی تفاوت تر باشم نمی شد و حساس تر می شدم. با احساس افتادن سایه ایی روم و نگاه سنگینی چشم هام رو آروم باز کردم. با چیزی که دیدم واقعا شکه شدم. زبونم بند اومده بود و توی دهنم نمی چرخید که حرفی ازش خارج بشه فقط صدای های نا مفهومی می اومد که توی اون سکوتی که فقط هو هوی باد و گاهی برگ های پاییزی می شکست واقعا گوش خراش بود
-ت...خ...جا..
با اون چشم های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

HEYDAR

میم‌ساز انجمن
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
3/11/18
ارسالی‌ها
2,039
پسندها
104,589
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
37
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
یادمه دوماه یگان ویژه بودم
تو بخش نیروی انتظامی
روز اول رفتیم گفتن باس شما چهل نفر با اون بیست نفر که خیلیم غول تشن بودن و قدیمی
بجنگین
مام گفتیم باشه حاجی
و شروع کردیم
مام دلرحم بودیم و تو دو سانتی متری صورتشون مشتمونو نگه میداشتیم
بخاطر این دلرحمیمونم مارو گرفتن مث سگ کتک زدن
بعد بزن بزن
چهل نفر رفتیم تویه اتاق کوچیک و با بدنی له شده نقشه میکشیدیم
که اقا
اگ فردام بخوان این کارو بکنن باید بزنمشون اونام گفتن حاجی حله
از شانس مام فردا گفتن بازم مبارزه دارین
هممون گارد و سپر دفاعی گرفتیم و حمله
اینقد زدیم
اینقد زدیم
داشتیم حال میکردیم
یکی بود که هم عینکی قد بلند بود هم سرهنگ
هیشکی دلش نمیمود بزنتش میگفتن پیره یدونه میزنیم میشکنه
اما دیدن نه
این داره ما بدبختارو مث چی میزنه تصمیم...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

HEYDAR

میم‌ساز انجمن
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
3/11/18
ارسالی‌ها
2,039
پسندها
104,589
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
37
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
بعد یگان ویژه منو فرستادن رضی
بعد چون من اون موقع حساب کتاب و این چیزام قوی بود انتداختنم تو انبار گفتن تو باس انبار دار بشی
مام گفته باش حاجی
خلاصه تو کارمون حرفه ای بودیم و باهوش
از سرباز گرفته تا فرمانده چند پادگان دیگه هرکدوم میومد میگفت
آقای پوررضا کو آقایی پوررضا کو
منم ی مدل سرباز بودم دیگ
سینه جلو می دادم و راه میرفتم
صب تا شب میخوردم و میخوابیدم و بعضی موقع ها به انبار سر میزدم
تازگیا یکی اومده بود افسر نگهبان
ستوان دوم بود فکر کنم
بعد هی به من گیر میداد لامصب
یسری کفری شد گفت
من درجم از مال تو بیشتره باس به حرفم گوش کنی
مام گفتیم باشه
اونم اون ترقه هایی که قرار بود قاچاق بشه رو با یه نیسان داد بهمون تا ببریم شهر
من بردم و تو راه یه سری به بچه های عموم زدم
:paratrooper...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا