- تاریخ ثبتنام
- 29/3/18
- ارسالیها
- 1,497
- پسندها
- 12,044
- امتیازها
- 38,673
- مدالها
- 22
- سن
- 22
سطح
20
- نویسنده موضوع
- #1
سه ساعت بعد از چابهار، دوساعت بعد از نیکشهر، هیجان آغاز میشود. در شب، در تاریکی. در چراغهای روشن یک مدرسه سهکلاسه، با تمام لامپهای صدی که دارد. مدرسه چندکلاسه حضرت زهرا. هیچ دانشآموزی تا به حال ساعت نه شب به مدرسه نیامده بوده. همه هستند.
دخترها و پسرها. پدرها و مادرها. باید خبری باشد. خانم معلم و آقا معلم، خانهبهخانه بچهها را خبر کردهاند. روزهای آخر سال است. مدرسه در دل شب، همراه با ستارهها میدرخشد. مدرسه دیواری ندارد. دو خودرو پیکاپ وسط حیاط خاکی منتظرند. چشمهای بچهها با تعجب دوروبر را میکاود. مادرها با چادر و مردها با دستار رویشان را پوشاندهاند. دلشان به حضور آقا و خانم معلم گرم است. مینشینند پشت نیمکتها و خیره، به دستهای پر نگاه میکنند. جعبههای کفش تا سقف...
دخترها و پسرها. پدرها و مادرها. باید خبری باشد. خانم معلم و آقا معلم، خانهبهخانه بچهها را خبر کردهاند. روزهای آخر سال است. مدرسه در دل شب، همراه با ستارهها میدرخشد. مدرسه دیواری ندارد. دو خودرو پیکاپ وسط حیاط خاکی منتظرند. چشمهای بچهها با تعجب دوروبر را میکاود. مادرها با چادر و مردها با دستار رویشان را پوشاندهاند. دلشان به حضور آقا و خانم معلم گرم است. مینشینند پشت نیمکتها و خیره، به دستهای پر نگاه میکنند. جعبههای کفش تا سقف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.