- ارسالیها
- 6,189
- پسندها
- 17,401
- امتیازها
- 78,373
- مدالها
- 7
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- #1
میدانم چه مدت با او صحبت میکردم ولی وقتی به ساعت نگاه کردم از فرط تعجب شاخ درآوردم. ساعت ششو نیم بود و من حتی فرصت نکرده بودم چراغ اتاق را روشن کنم و حاضر هم نبودم به هیچ قیمتی گوشی تلفن را از خودم جدا کنم و چنان به آن چسبیده بودم که طفلی به شیشه شیرش میچسبد. درست به خاطر ندارم چه گفتم و یا چه شنیدم، همین قدر میدانم که روی زمین نبودم بلکه در آسمانها پرواز میکردم. عاقبت با شنیدن صدای ماشین پدر به سختی با او خداحافظی کردم و با گذاشتن گوشی به دو خود را به اتاقم رساندم و روی تخت دراز کشیدم. با دیدن ساعت که هشت شب را نشان میداد فهمیدم آنان زود برنگشتهاند بلکه زمان برای من زود گذشته است. وقتی صدای باز کردن در هال را شنیدم، لحاف را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.