گفتم دلبر ، امشب از همیشه شب تره !
انگاری یجور غمسنگیني نشسته تو دلِ آسمون ..
دستشو گذاشت تو دستم گفت :
آسمون همون آسمونِ ،
شهر همون شهرِ ،
مردم همون مردم ..
فقط یکم خستهای ، دلتنگی !
سرشو برگردوند سمتم و گفت ببین ..
دستتو گرفتم هنوزم دلگیرِ این شهر؟
لبخند اومد و جا خوش کرد رو لبم ؛
گفتم هیچوقت زندگی دلگیر نمیشه
وقتی یکی همه جوره حالتو از بر باشه دلبر ..
آدم های زیادی هستند
که هر روز یواشکی دلشان میگیرد
برای کسی که هیچوقت
قرار نیست به هم برسند
و بدتر از آن هیچ وقت نمیتوانند
دلتنگیشان را فریاد بزنند
و این خودش بد حالت ترین
حالت یک حال خراب است!
ما دو مصرع یک شعر بودیم!
وزن بود.
قافیه هم بود.
اما به قاب یک بیت نمیخوردیم...
من ابتدای شعر،
و تو انتهای آن ایستادهای!
ما اینگونه "دوری" را حفظ شدهایم...
ذهنم مشغول و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شده ام. به محض اینکه به خانه بر می گردم و با خودم تنها می شوم یک مرتبه حس می کنم که روزم به سرگردانی و گم شدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمی ماند گذشته است…