ب گرگی گفتم:
ـ زندگی کردن رو بهم یاد بده.
گفت:
ـ بپر!
گفتم:
ـ بپرم پام می شکنه!
گفت:
ـ من می گیرمت.
پریدم...
پام شکست...
بهم گفت:
ـ درس اول "ب هیچکس اعتماد نکن" !
:)
گرگها این روزها دیگر شکار نمیروند،
بلکه دل به نی چوپان سپرده اند و گریه میکنند
با گرگها گشتيم
، با ببرها خورديم،
با شيرها نعره كشيديم و
شب باكفتارها دربيابان خوابيديم؛
ولي افسوس كه عاقبت، خود، شكار خرگوشها شديم!!!
:)
گرگ با همنوعانش شکار میکند !
خو میگیرد ، زندگی میکند !
ولی چنان به آنان بی اعتماد است
که شب هنگام خواب
با یک چشم باز میخوابد !!!
شاید گرگ معنی رفاقت را خوب درک کرده است.....!!!