• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قاتل سکه‌ای | سحر کاربر انجمن یک رمان

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
545
پسندها
6,633
امتیازها
21,973
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
قاتل سکه‌ای
نام نویسنده:
سحر
ژانر رمان:
#جنایی #درام
کد رمان: 4020
ناظر: GHOGHA.YAGHI GHOGHA.YAGHI

خلاصه: سرگرد علی و امیر یاسین، دو سرگرد کارکشته دایره جنایی هستند که روی پرونده 404 با نام قاتل سکه‌ای، با موضوع چند قتل زنجیره‌ای کار می‌کنند. اما در این میان، یک اتفاق به ظاهر بی ربط، راهی برای حل مسئله ایجاد می‌کند و امیر ناچار می‌شود، دست به کاری بزند که بر خلاف میلش است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

Shiva.Panah

مدیر بازنشسته کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
1/3/20
ارسالی‌ها
1,119
پسندها
23,329
امتیازها
43,073
مدال‌ها
38
سطح
28
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Shiva.Panah

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
545
پسندها
6,633
امتیازها
21,973
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه: تو این دنیای بی‌حیا و بی‌عدالت، تنها شانس یار ماست. بی‌غرض، بی‌طرف، عادلانه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
545
پسندها
6,633
امتیازها
21,973
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
«علی»
ساعت دو شب بود. رعد و برق می‌زد و باران شدیدی می‌بارید. نفس‌نفس زنان دور خودم می‌چرخیدم. تلفنم دستم بود. از ترس و سرما می‌لرزیدم.
- بهزاد؟ بهزاد داداش کجایی؟
چشمم به ساختمان بلند نیمه‌کاره‌ای افتاد. کمی جلوتر رفتم که تلفنم زنگ خورد. با صدای لرزان گفتم:
- الو؟
صدای ناشناس، دورگه و محکمی گفت:
- آفرین آقا علی! تا اینجاشو خیلی خوب اومدی! انتظار کمتری ازت نمی‌رفت. نفس عمیقی کشیدم.
- ازت خواهش میکنم. برادرمو ول کن. اون اصلا تو این بازیا نیست.
- می‌دونم نیست. اما باهات یه قرار کوچیک گذاشته بودم. اینکه تنها بیای!
عصبانی شدم.
- لاکردار من تنها اومدم! حتی مسلحم نیستم! گفتی میخوای با خودم تسویه کنی!
گوشی را از گوشم دور کردم. دستانم را باز کردم. داد زدم:
- عوضی مگه نمی‌بینی تنهام! تنهام لامصب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
545
پسندها
6,633
امتیازها
21,973
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
سریع از جایم پریدم. نفس نفس میزدم. گلویم می‌سوخت‌. چنان عرق کرده بودم که تیشرت نازکم به کل خیس بود. به پارچ روی عسلی نگاه کردم‌. خالی بود. خس خس سینه‌ام امان نمی‌داد. چشمانم را مالیدم. هوا نه روشن بود، نه تاریک. ساعت شش صبح بود. بی‌حال از جایم بلند شدم. آبی به دست و صورتم زدم. در آینه به خودم نگاه کردم‌. قیافه ام مثل روح شده بود. خسته، کلافه، سردرگم.
صورتم را با حوله آبی رنگ کنار روشویی خشک کردم. دوباره به اتاقم برگشتم. به تخت نگاه کردم. آرام زودتر از من بیدار شده بود، و مرا بیدار نکرده بود. سمت پنجره رفتم و پرده ها را کشیدم. در بزرگ بالکن را باز کردم تا هوای تازه و البته فوق العاده سرد به داخل اتاق بیاید. عقب‌تر آمدم و به میز کارم تکیه دادم.
اتاق بزرگی داشتیم که کلا بخاطر معماری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
545
پسندها
6,633
امتیازها
21,973
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
- خانم یه چای به ما نمیدی؟ اصلا روایت داریم خانمی که به شوهرش چای تازه دم بده یه سماور طلایی بهش تو بهشت میدن!
سرش را بلند کرد و لبخندی زد.
- عه سلام. بیدار شدی؟
- علیک سلام. بله.
دور و بر را نگاه کردم.
- سلین کوش؟ شنبس. مدرسه نداره؟
- بخاطر برودت هوا تعطیل کردن. خدایی خیلی سرده. حتما امروز فردا یه برف سنگین میاد.
اخم کردم.
- چون فردا و پس فردا قراره برف بیاد تعطیل کردن؟ دیوونه خونس به خدا:/ . میگم چرا تو هم حاضر نشدی!

خندید. از سماور برایم چای تازه دم ریخت.
- نیمرو می‌خوری ؟
- نه تشکر. دیرم شده باید برم.
سر میز نشست.
- داداش امیرت دم دره، اومده دنبالت باهم برید. بشین عین آدم صبحونه بخور.
و بلند شد و از یخچال دو تا تخم مرغ درآورد.
- خیر باشه؟
- دیشب بهش گفتم ماشینت خراب شده، موتورم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
545
پسندها
6,633
امتیازها
21,973
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
مامان گفت:
- باقی صحبتامون برا بعداً امیر. بهت زنگ میزنم.
امیر دو انگشتش را سمت ابرویش برد. یعنی بعداً می‌ بینمتان! سوار شدم. راه افتادیم. هوا واقعاً سرد و استخوان سوز بود. به ساعتم نگاه کردم.
- میگم... امیر. چقدر مونده تا اداره؟
- ده دقیقه دیگه اونجاییم.
هنوز ساعت هشت هم نشده بود.
- اممم... پس میشه قبلش بریم بهشت زهرا؟
با تعجب گفت:
- امروز؟ امروز که شنبس. پنجشنبه رفته بودیم که.
وقتی دیدم نه و نو می‌آورد، بیخیال شدم. بعد کار، خودم می‌روم. توی همین فکرها بودم که دیدم امیر جلوی در بهشت زهرا نگه داشت. پیاده شدم. نگاهی به او انداختم. هنوز کاسکت روی صورتش بود.
- ببخش پیاده نمیشم. با دنیای مرده‌ها میونه خوبی ندارم. فقط بی‌زحمت زود بیا بریم، دیر بریم، رئیس پوست از کله‌مون می کنه!
نمی‌دانستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
545
پسندها
6,633
امتیازها
21,973
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
گریه‌ام گرفته بود. تمام لباس‌هایم خاکی بودند. و نم نمک باران می‌بارید. از همان مسیر، سعی کردم برگردم. کلی طول کشید. به مزار پدرم رسیدم که قاب عکسش روی خاکش بود. نشستم سر قبر و باز هم زار زدم. مدام میگفتم، حالا بابا که رفت. فراموش شدم. اما بعد مدتی، دستی روی شانه ام بود. بهزاد بود. آن موقع، بهزاد پانزده سالش بود‌.

- بچه تو اینجا چیکار می‌کنی ؟ می‌دونی چقدر دنبالت گشتم. وقتی برگشتیم، فکر کردم شاید با بچه‌ها داری بازی می‌کنی، اما نبودی، کوچه، خیابون، محله، این مغازه، اون مغازه. آخرش عقلم به اینجا رسید!
اما اوج گریه‌هایم اینجا بود. با هق هق گفتم:
- داداش بهزاااد! منو جا گذاشتن... بابا رفت... حالا ... دیگه همه منو... فرا...موش میکنن. حالا دیگه... اون نیست... که نگران من... باشه.
و محکم بغلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
545
پسندها
6,633
امتیازها
21,973
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
سریع به سمت اداره رفتیم. پنج دقیقه به هشت اداره بودیم.
***
همه بلند شدند. بعد احترام نظامی، سرهنگ دباغ، اشاره کرد که بنشینیم. و در بالاترین نقطه میز نشست.

- صبح همتون بخیر. عذر می‌خوام، اطلاع دارم چندتاتون دیشب از مأموریت رسیدید، خسته اید. ولی موضوع اضطراریه.
علی گفت:
- آقا جسارتا، مربوط به پرونده‌ایه که الان دستمونه؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به خود گرفت.
- این یه مورد، کشفش با شما.

پرونده ای روی میز انداخت. به تاریخ پرونده نگاه کردم. اوووووه! تاریخ پرونده مال سال ۹۰ بود. ۱۲ سال پیش! آن موقع من هنوز کارآموزی می‌کردم. و علی هم در دایره مواد مخدر بود‌. آن موقع، علی در آنجا نیروی عملیاتی بود. پس احتمال زیاد به ما ربطی نداشت. اما بخاطر یک پرونده مختومه ما را اینجا کشانده بود؟!

- سال ۹۰،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
545
پسندها
6,633
امتیازها
21,973
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
علی گفت:
- آقا جسارتا ربطش به پرونده الان چیه؟
- رستگار با سینا نریمان، همون تک کلید ما از این چند قتل اخیر که هیچ سرنخی نداشتن، رابطه بسیار نزدیک و صمیمانه داشتن، حتی احتمال میدم نقشه در رفتن رستگار رو نریمان کشیده باشه. من دستور دادم از دوستا و آشناهای رستگار تو زندان، بازجویی بشه. و همین‌طور بیرون از زندان. هرچند فکر نکنم به نتیجه‌ای برسیم.
صندلی را عقب داد و نشست. دستانش را روی میز گذاشت.
- فرار کردن این زندانی واقعا به دایره جنایی ربطی نداره، اما وقتی تنها سرنخ ما با این آدم ارتباط داره، گزارشات جدید رسیده از طریق افرادشون بیرون زندان ارتباطات و حتی تجارت و خرید و فروش دارن، دو تا احتمال داره. یک! اینکه نریمان یه نفر رو برا کسی که ما دنبالشیم، یا سرنخ های بعدی مون جور کرده. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 13)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا