- تاریخ ثبتنام
- 28/5/21
- ارسالیها
- 241
- پسندها
- 1,553
- امتیازها
- 9,913
- مدالها
- 9
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #21
به سردی گفت:
- دعوتم نمیکنی؟
خودمو شرمنده نشون دادم و گفتم:
- باباجان اگه میشه همین بیرون حرف بزنیم. من رو که میشناسی؛ شلختهست خونه.
باید هرچه زودتر برم سرزمین روشنایی. باید دست گیسو و ماهان رک بگیرم و ببرم، قبل از اینکه بفهمه اونها اینجان.
- همینجا بمون الان برمیگردم!
سرش رو تکون داد و من با خونسردی حرکت کردم و وقتی از دیدش خارج شدم با تمام سرعتم حرکت کردم رفتم سمت اتاق ماهان. باید اول دست و پاهاش رو باز میکردم.
به در اتاق رسیدم، در رو هُل دادم و رفتم داخل. در با صدای بدی خورد به دیوار و ماهان با ترس نگاهم کرد. نمیدونم داخل نگاهم چی بود که گفت:
- چیشده؟ گیسو کجاست؟ اتفاقی براش افتاده؟
تنها کلمهای که میتونستم بگم پادشاه تاریکی بود و فقط پنج ثانیه طول کشید تا اون هم با عجله...
- دعوتم نمیکنی؟
خودمو شرمنده نشون دادم و گفتم:
- باباجان اگه میشه همین بیرون حرف بزنیم. من رو که میشناسی؛ شلختهست خونه.
باید هرچه زودتر برم سرزمین روشنایی. باید دست گیسو و ماهان رک بگیرم و ببرم، قبل از اینکه بفهمه اونها اینجان.
- همینجا بمون الان برمیگردم!
سرش رو تکون داد و من با خونسردی حرکت کردم و وقتی از دیدش خارج شدم با تمام سرعتم حرکت کردم رفتم سمت اتاق ماهان. باید اول دست و پاهاش رو باز میکردم.
به در اتاق رسیدم، در رو هُل دادم و رفتم داخل. در با صدای بدی خورد به دیوار و ماهان با ترس نگاهم کرد. نمیدونم داخل نگاهم چی بود که گفت:
- چیشده؟ گیسو کجاست؟ اتفاقی براش افتاده؟
تنها کلمهای که میتونستم بگم پادشاه تاریکی بود و فقط پنج ثانیه طول کشید تا اون هم با عجله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر