• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آخرین سقوط | امیر احمد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع امیر احمد
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 91
  • بازدیدها 4,316
  • کاربران تگ شده هیچ

امیر احمد

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/6/23
ارسالی‌ها
270
پسندها
2,584
امتیازها
13,813
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آخرین سقوط
نام نویسنده:
امیر احمد
ژانر رمان:
#علمی_تخیلی #ترسناک
کد رمان: 5384
ناظر: Raha~r Raha~r
Screenshot_۲۰۲۳۰۸۰۶-۲۲۰۹۲۳_Chrome.jpg
خلاصه: خواب‌ها و کابوس‌ها مدام بر پیکره ذهن بیمار و آشفته‌ام چنگ می‌زنند، جملات بی‌رحمانه من را به بازی گرفته‌اند، من که هستم؟ در این دنیای تاریک، سرد و سوخته چه می‌کنم؟ هدفم چیست و برای چه نفس می‌کشم؟ سوالاتی که تا به آن‌ها پی نبرم نمی‌توانم این دنیای مرده و بی‌رحم را ترک کنم. آیا چیزی که طالب آن هستم را به دست می‌آورم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
796
پسندها
3,664
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
سطح
12
 
  • #2
IMG_20220209_123807_458.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

امیر احمد

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/6/23
ارسالی‌ها
270
پسندها
2,584
امتیازها
13,813
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه
هر زمان هوا خواهد، خواهش دل آراید
ظاهرش بود انسان، باطنش کم از حیوان
حالیان که می‌نالند بی‌نشان و بی‌درمان،
این‌که خود فراموشی است، درد خود کند پنهان!
حمله می‌کند گاهی بر حقوق انسان‌ها،
وحشیانه، بی‌منطق، بی‌اصول و بی‌وجدان!
عارف از جهان پست درد و غم به پا خیزد.
آخرت به دست آید، غم کنی رها ای‌جان.
 

امیر احمد

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/6/23
ارسالی‌ها
270
پسندها
2,584
امتیازها
13,813
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
بیداری(فصل اول)

بهش سلام برسون، بهش سلام برسون، بهش سلام برسون... همهمه تاریکی در فضای خالی ذهنم در جریان است. جملات وحشیانه به ذهنم هجوم می‌آورد، گویی در میان جمعیتی بزرگ قرار گرفته‌ام. اما از میان تمام این جملات تنها یک جمله برایم قابل تشخیص است، جمله‌ای که مدام، بی‌وقفه و پشت سر هم در ذهنم تکرار می‌شود:
- بهش سلام برسون.
چشمانم را باز می‌کنم. ناگهان قلبم با سرعت به تپش می‌افتد، درست در نزدیکی برج پادگان نظامی نیمه‌سالمی ایستاده‌ام. جانوری عجیب با چهره‌ای گرگ‌مانند در بالای برج و در مقابل چشمانم قرار دارد، او دهانش را تا آخر باز می‌کند و غرش بلندی سر می‌دهد. سپس به قصد پاره کردن گلویم خودش را از بالای برج نیمه‌سالم و ترک‌خورده با پرشی بلند بر روی من می‌اندازد....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

امیر احمد

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/6/23
ارسالی‌ها
270
پسندها
2,584
امتیازها
13,813
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
او با مشاهده من سرش را رو‌به پایین خم می‌کند و بدنش کمی سست می‌شود، با صدایی نازک و زنانه که انگار به بغض، ناراحتی و التماس شباهت دارد می‌گوید:
- اون‌ها همه‌چیزم رو ازم گرفتن ژنرال ... همی‌چیزم‌رو... م... م... من... .
با تعجب و عصبانیت وسط حرفش می‌پرم و با صدای کلفت و خشنی می‌گویم:
- من کی هستم؟ این‌جا چی‌کار می‌کنم؟
او با تعجب زیر چشمی نگاهی به من می‌اندازد و برای لحظه‌ای سکوت می‌کند، رفتارش جوریست که انگار چیزی از سوالم نفهمیده است. دوباره با همان صدای کلفت و لحن خشن سوالم را تکرار می‌کنم:
- هِی، نشنیدی چی گفتم لعنتی؟ پرسیدم من کی هستم؟
برای لحظه‌ای با چشمانی از حدقه درآمده و متعجبانه به او نگاه می‌کنم تا پاسخی بشنوم اما او هم‌چنان سکوت کرده است. پس از مدتی سرش را کمی بالا می‌آورد اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

امیر احمد

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/6/23
ارسالی‌ها
270
پسندها
2,584
امتیازها
13,813
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
موجود عجیبی که لیا خطاب شد با ترس و نگرانی دستانش را به نشانه تسلیم بالا می‌برد، از جایش به آرامی و با احتیاط بلند می‌شود و با لحن آرام و صدای نازک و زنانه‌اش می‌گوید:
- ا... ا... از دیدنت... خ... خ... خوشحالم جیکوب... .
او نگاهی به من می‌اندازد و سریع نگاهش را از من می‌دزدد، سپس زبان دراز ، خونین و عجیبش را که به زبان مار بیشتر شباهت دارد به آرامی بر روی دهانش می‌کشد و می‌گوید:
- نگرانتون شده بودم... واسه همین... .
پیش از آن که حرفش را کامل بزند نگاه تند و صدای کلفت و خشن جیکوب او را از ادامه حرف زدنش منصرف می‌کند:
- دهنت رو ببند خائن... تو... همش تقصیر توئه... باز چه نقشه‌ای کشیدی ها... فک کردی می‌ذارم نقشه شومت رو عملی کنی جونور کثیف... .
لیا با نا‌باوری و عصبانیت دندان‌هایش را روی هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

امیر احمد

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/6/23
ارسالی‌ها
270
پسندها
2,584
امتیازها
13,813
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
حس لرزش عجیبی در پا‌ها و دست‌های زخمی‌ام احساس می‌کنم، انگار شخصی با پتک محکمی به شقیقه‌ام ضربه می‌زند، قلبم می‌خواهد از شدت تپش از جا کنده بشود. هوای گرگ و میش آن را بد‌تر می‌کند، وقتی که صدای غرش در گوشم می‌پیچد بدنم از شدت ترس مور‌مور می‌شود، بزاق دهانم را محکم به پایین قورت می‌دهم و با نگرانی در تاریکی به منبع صدا گوش می‌دهم. این‌جا دقیقاً چه خبر است؟ چرا این شهر نابود شده؟ این اجساد چگونه به وجود آمده؟ ناگهان صدایی کلفت، نگران و خشن من را از افکار آشفته‌ام خارج می‌کند.
سرم را کمی بالا می‌آورم و به منبع صدا نگاه می‌کنم. جیکوب با نگرانی و در حالی که مشغول نفس‌نفس زدن است رو به من می‌گوید:
- ق... ق... قربان... قربان باید فرار کنیم... .
او در تاریکی که به آرامی مشغول تسلط بر محیط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

امیر احمد

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/6/23
ارسالی‌ها
270
پسندها
2,584
امتیازها
13,813
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
دود و سیاهی غلیظی در مقابل چشمانم قرار گرفته است. در میان آن سایه‌‌های سیاهی را مشاهده می‌کنم که در حال نزدیک شدن به من هستند، با بزرگ‌‌تر شدن آن صدایی عجیب شبیه به صدای دویدن بر روی آسفالت مرده در محیط اطراف طنین می‌اندازد. پا‌های لرزانم را با زحمت تکان می‌دهم، آتشی در دلم به راه افتاده است، یعنی آن سایه‌ها به چه چیزی تعلق دارد؟ آب دهانم را احساس نمی‌کنم، انگار گلویم خشک شده است، با احتیاط و به آرامی چند قدم به جلو بر می‌دارم و با شک و تردید فریاد می‌زنم:
- کسی اون‌جاست؟ هِی تویی که اون‌جایی... هِی تو... .
ناگهان در میان گرد و غبار و دود سیاه‌رنگ اطرافم چهره شخصی اسلحه به دست در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
قلبم به شماره می‌افتد و از شدت درد تیر می‌کشد، انگار شخصی با چاقو ضربه محکمی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

امیر احمد

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/6/23
ارسالی‌ها
270
پسندها
2,584
امتیازها
13,813
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
جیکوب در حالی که در نزدیکی‌ام لوله کلت کمری‌اش را در میانه گرد و غبار و تاریکی به سمت مسیر نا‌مشخصی نشانه گرفته است رو‌ به من می‌گوید:
- فرار کنین قربان... فرار کنید...
زمانی که تردید و بی‌توجهی من را می‌بیند با دلهره و نگرانی چند قدم به من نزدیک می‌شود و می‌گوید:
- قربان خواهش می‌کنم بعداً هر جور که خواستید من رو تنبیه یا مجازات کنید اما الان باید از این‌جا بریم... فرصت زیادی نداریم که... .
او برای مدتی دست از حرف زدن بر می‌دارد و در تاریکی به محل نا‌مشخصی نگاه می‌کند، انگار چیزی توجه‌اش را به خود جلب کرده است، پس از مدتی سکوت اخم‌هایش روی هم می‌روند و با عصبانیت بلند فریاد می‌زند:
- لعنتی، خودشه..‌. همون خائنه!
با وحشت کمی جا می‌خورم و در تاریکی به اطرافم نگاهی می‌اندازم، سپس با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

امیر احمد

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/6/23
ارسالی‌ها
270
پسندها
2,584
امتیازها
13,813
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
جیکوب با تعجب و نا‌باوری دهانش را به قصد حرف زدن باز می‌کند اما پیش از آن‌ که حرفی به زبان بیاورد با کلافگی و عصبانیت وسط حرفش می‌پرم و با صدای کلفت و طلبکارانه‌ای می‌گویم:
- چطور باید به شخصی که چیزی ازش به یاد ندارم اعتماد کنم؟ بهم بگو اگه خودت تو شرایط من بودی این کار رو می‌کردی؟
- یعنی‌چی که چیزی ازم به یاد ندارید؟ منظورتون رو متوجه نمی‌شم قربان. یعنی... ی... ی... ی... یعنی واقعاً من رو به خاطر نمیارید... .
- نه.
او با نا‌باوری و خشم شدیدی می‌گوید:
- مطمئنم که کار اون جونور کثیفِ، اون شما رو نسبت بهم بدبین کرده تا... .
بی‌توجه به حرفش با صدایی که به تعجب و بی‌اعتمادی شباهت دارد می‌گویم:
- انقدر پای اون موجود عجیب رو وسط نکش... هر‌چند به همونم اعتمادی ندارم... .
جیکوب با نگرانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا