- تاریخ ثبتنام
- 18/7/23
- ارسالیها
- 338
- پسندها
- 685
- امتیازها
- 4,233
- مدالها
- 8
سطح
7
- نویسنده موضوع
- #21
بریتانی با چند خیز خود را به اتاق میرساند که بخوابد، خستگی از چهرهی سولینا همانند ابر بهاری میبارد، یک خمیازه میکشد و کش و قوسی به تن خستهاش میدهد و بر روی تخت دراز میکشد و طولی نمیکشد که به خوابی عمیق فرو میرود.
صبح با صدایِ خان کالین از خواب شیرین خود برمیخیزد. بریتانی دستهایش را به دور کمر سولینا حلقه میکند.
آرام جوری که بریتانی از خواب برنخیزد دستهایش را از روی کمرش برمیدارد و به سوی سالن قدم برمیدارد و میگوید:
- سلام پدر، صبح بهخیر. صدام زدی خواب بودم. بفرما؟
خان کالین اندکی سکوت میکند و بعد از چند ثانیه سکوتش را میشکند و میگوید:
- دخترکم، اونقدر ناراحت بودم که یادم رفت این نامه رو بهت بدم. مادرت برات نوشته!
اشک در چشمهای سولینا هویدا میشود و نگاهش به سمت...
صبح با صدایِ خان کالین از خواب شیرین خود برمیخیزد. بریتانی دستهایش را به دور کمر سولینا حلقه میکند.
آرام جوری که بریتانی از خواب برنخیزد دستهایش را از روی کمرش برمیدارد و به سوی سالن قدم برمیدارد و میگوید:
- سلام پدر، صبح بهخیر. صدام زدی خواب بودم. بفرما؟
خان کالین اندکی سکوت میکند و بعد از چند ثانیه سکوتش را میشکند و میگوید:
- دخترکم، اونقدر ناراحت بودم که یادم رفت این نامه رو بهت بدم. مادرت برات نوشته!
اشک در چشمهای سولینا هویدا میشود و نگاهش به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش