• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رزها دیگر نمی‌خندند | دلبر وحشی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع honey_1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 252
  • کاربران تگ شده هیچ

honey_1

کاربر فعال سینما و موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
17/9/23
ارسالی‌ها
14
پسندها
187
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
رزها دیگر نمی‌خندند
نام نویسنده:
هانیه
ژانر رمان:
#عاشقانه #تراژدی
به نام خدای زیبایی‌های مطلق:)
کد رمان: 5466
ناظر: SA❀HEL SA❀HEL
خلاصه:
خوشبختی‌ای که در آن غرق شده بودم؛ عمر کوتاهی داشت؛ کوتاه به اندازه‌ی عمر گل رز، به زیبایی گل‌برگ‌هایِ سرخی که روی شاخه‌اش می‌رقصیدند و نغمه‌ی عشق سر می‌دادند و دلنشین بود مثل عطر خوش بهاری‌اش که دل می‌برد.
کاش حضورت نمادین و دروغین نبود؛ کاش احساساتت زودگذر و احمقانه نبود! آن‌گاه شاید می‌توانستیم عمر گلِ عشقمان را ابدی کنیم و چه کسی می‌دانست زندگی برایمان چه خواب‌هایی دیده است؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ash;

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
26/9/20
ارسالی‌ها
2,411
پسندها
33,960
امتیازها
64,873
مدال‌ها
31
سن
17
سطح
33
 
  • مدیر
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ash;

honey_1

کاربر فعال سینما و موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
17/9/23
ارسالی‌ها
14
پسندها
187
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مشغول نظافتِ پذیرایی کوچکی بودم که حالا به لطف یک ساعت جان کندن من، حسابی برق افتاده بود.
. لبخندی از سر رضایت زدم و بعد از روشن کردن سیگار، پک عمیقی به آن زدم وبا همان پرستیژ همیشگی‌ام، روی مبل‌های چرم مشکی رنگی که گوشه سالن چیده بودم؛ نشستم.
برای دقایقی، بیخیال رویدادهای تلخی شدم که یکی پس از دیگری بر زندگی و جانم رخنه می‌کرد و حالا بعد از آمدن به خانه‌ای که کسی جز خودم محل دقیق آن را نمی‌دانست، نه تنها نتوانسته بودم از واقعیت فرار کنم؛ بلکه گاهی در خلوتم به آن می‌اندیشیدم که شاید من آن‌قدری شجاع نبودم که بتوانم با چنین مسئله‌ی بزرگی دست و پنجه نرم کنم و به قولی با این اوضاع کنار بیایم. گاهی هنگام درد و دل کردن با خودم کسی را جز خودم برای سرزنش پیدا نمی‌کردم و برای بار هزارم از خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

honey_1

کاربر فعال سینما و موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
17/9/23
ارسالی‌ها
14
پسندها
187
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
بعد از یک ساعت، عزم رفتن کردم. در برابر اصرار‌های مکررشان برای اینکه شام را همراه آن‌ها بخورم؛ نیز فقط مخالفت کرده بودم و حالا بعد از نیم ساعت به خانه‌ی ‌خودم رسیده بودم. پس از پارک کردن ماشین و قفل و زنجیر کردن آن، پیاده شدم و به سمت در خانه قدم برداشتم. به محض رسیدن، راه آشپزخانه را در پیش گرفتم و بعد از دم کردن یک قهوه، آن را در لیوان مخصوصم ریختم و روی مبل تک نفره نشستم. لیوان را روی میز روبرویم گذاشتم و شقیقه‌هایم رو ماساژ دادم. روز نسبتا خسته کننده‌ای بود؛ مثل سایر روزهای دیگر. با زنگ خوردن تلفن همراهم، سرم را بلند کردم و نگاهی به صفحه آن انداختم. با دیدن اسم یاسمن، بین ابروهایم گره‌ای ایجاد شد و تماس را رد کردم. دوست نداشتم دیگر هیچ ردی از آن زن در زندگیم باشد. او گناهکار بود؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

honey_1

کاربر فعال سینما و موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
17/9/23
ارسالی‌ها
14
پسندها
187
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
پس از پایان وقت کاری و نظافت میز‌ها، همگی مشغول خداحافظی با یکدیگر شدیم. قصد داشتم به سمت ماشینم بروم، اما با دیدن فرزین آن هم درست کنار خودم، از تصمیمم پشیمان گشتم و به آن نتیجه رسیدم که کمی وقت معطل کنم تا او بالاخره برود و بتوانم به کار و زندگی‌ام برسم. دقایقی آنجا ایستادم و خود را مشغول نگاه‌های گاه و بیگاه به ساعت روی دستم کردم، به طوری که انگار منتظر شخص خاصی هستم. اما انگار آن صاحب‌کار بدپیله، قصد رفتن نداشت. چاره‌ای نداشتم، جز اینکه به پارک نزدیک کافه بروم و اندکی در آنجا بنشینم تا بلکه شر او کم بشود و بتوانم با ماشین راه آمده را برگردم. به همین نیت، قدم از قدم برداشتم که با صدای او متوقف شدم:
ـ خانم مقدم؟ شما وسیله ندارین؟
نفس عمیقی کشیدم و به سمت او برگشتم. لبخند احمقانه‌‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

honey_1

کاربر فعال سینما و موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
17/9/23
ارسالی‌ها
14
پسندها
187
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
تصمیم نداشتم امشب به خانه‌ی خودم برگردم. پس بدون معطلی، مسیر خانه‌ی عمه فرخنده را در پیش گرفتم. پس از گذشت حدودا چهل دقیقه، به خانه‌ی او رسیدم. همسرش سال‌ها پیش فوت شده بود و برای خوابیدن معذب نبودم. جعبه شیرینی را به دست گرفتم و پس از فشردن زنگ، دستی به شالم کشیدم و روی سرم مرتبش کردم. در باز شد و سوار آسانسور شدم. طبقه پنج را فشردم و برای بار دوم، شال روی سرم را مرتب کردم. درب آسانسور را باز کردم و با چهره‌ی خندان عمه فرخنده روبرو شدم. لبخندی کوتاه زدم و زمزمه کردم:
- سلام عمه فرخنده.
در حالی که دسته‌ای از موهای سفیدش را به پشت گوش خود هدایت می‌کرد گفت:
- خوش اومدی نور چشمی فرخنده. چه عجب یادی از عمه‌ی پیرت کردی!
خندیدم و گفتم:
- شما که از منم جوون‌ترین عمه جان! راستش امشب رو قراره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

honey_1

کاربر فعال سینما و موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
17/9/23
ارسالی‌ها
14
پسندها
187
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
با نگرانی به سمت او رفتم و نجوا کردم:
- سلام! من همراه فرخنده مقدم هستم؛ حالشون چطوره؟
دکتر در حالی که ماسک روی صورتش را بر می‌داشت، پرسید:
- نسبتتون با خانم مقدم چیه؟
ملتمسانه نگاهی به او انداختم و در حالی که لبانم را تر می‌کردم، پاسخ دادم:
- برادرزاده‌شون هستم!
سری تکان داد و در حالی که مسیر اتاقی با در قهوه‌ای رنگ را طی می‌کرد، با صدایی محکم گفت:
- تشریف بیارین اتاقم صحبت می‌کنیم.
پشت سر او، وارد اتاق شدم و روی یکی از صندلی‌های نزدیک به میز او، جای گرفتم. با کمی مکث، پرسید:
- تا به حال بیمار، علائمی همچون کاهش وزن ناگهانی، ضعف، حالت تهوع؛ یا همچین علائمی رو شبیه به چیز‌هایی که گفتم نداشتن؟
دستم را چند باری به صورت آشفته‌ام کشیدم و با نگرانی پاسخ دادم:
- نه؛ یعنی راستش نمی‌دونم. من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

honey_1

کاربر فعال سینما و موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
17/9/23
ارسالی‌ها
14
پسندها
187
امتیازها
483
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
درحالی که دستان سرد عمه را در دست گرفته بودم، راهروی بیمارستان را طی کردیم و با قدم‌هایی آهسته حیاط بیمارستان را نیز از سر گذراندیم و سوار ماشین شدیم. درحالی که کمربند صندلی عمه را می‌بستم، لبخندی به صورت رنگ پریده‌اش زدم و زمزمه کردم:
ـ خوبی عمه؟
سری تکان داد و لب‌های بی رنگ و خشکش را از هم باز کرد و با صدایی آرام زمزمه کرد:
ـ خوبم عمه جان.
در همان حال بوسه‌ای به گونه‌اش کاشتم و راه افتادم. در کل راه عمه ساکت و مغموم نشسته بود و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود. لبم را با زبان تر کردم و دستم را به روی دستش گذاشتم. فشار خفیفی به دست عمه آوردم و با لبخند مصنوعی به لب، پرسیدم:
ـ چی شده عمه جان؟ چرا ناراحتی عزیزدل نوشین؟
طوری که انگار دیگر نتواند خودش را کنترل کند، ناگهان قطره‌ی اشکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا