• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه آقای قرمزی | شبآرا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع melin f
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 240
  • کاربران تگ شده هیچ

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
425
پسندها
2,499
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شویدمادرش منظورش را فهمید و با یک باشه آیفون را گذاشت. طولی نکشید که صدای پایش را که با شتاب به سمت در حرکت می‌کرد؛ شنیده شد و ثانیه‌ای بعد: سوزان میان آغوشش گم شد. هق‌هق مادرش بلند شده بود.
- عزیزم! مردم از نگرانی؛ کم مونده بود به فرشته‌ی مرگ سلام بدم!
در این شرایط خندیدن احمقانه به نظر می‌رسید؛ اما سوزان خنده‌اش گرفت. اول که گفت مرده است و بعد هم...
به سختی خنده‌اش را خورد و از او فاصله گرفت.
- پس مامان جان؛ یه دقیقه لطف کنین زنده شین و پول تاکسی من و بدین!
***
پدرش با نگرانی‌ای که در چشمانش دودو می‌زد؛ به قهوه‌ای‌های دخترش نگریست و پدرانه سؤال کرد:
- مطمئنی که خوبی دیگه؟
سوزان حرص‌زده خندید و به مو‌های کوتاهش دست کشید.
- بابا! این بارِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
425
پسندها
2,499
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شویدمادرش صورتِ سبزه‌اش را کج و کوله کرد و در جوابش گفت:
- هی سوزان؛ باور کن ادب چیز خوبیه! داری به خواهرت چیزای بدی یاد میدیا!
سوزان دهن کجی‌ای کرد و در ذهنش فکر کرد اگر به پدرش یک خوبم می‌گفت و تمامش می‌کرد چه می‌شد؟ قهوه‌ای‌هایش جایی نزدیک به زیر مبل دو نفره را نشانه گرفت و پوف کشید.
- مامان تو باز...
و مکثی کرده چشمانش را به سمتِ مادرِ طلبکارش که مقابلش نشسته بود؛ برگرداند.
- اصلاً ولش کن. باشه من عذر می‌خوام.
و با قهر قهوه‌ای‌هایش را جای دیگری برگرداند. خواهرش از ناخن‌های بلندِ طرح‌گرفته‌اش چشم گرفت و چشمانِ دریایی‌اش را سویِ او سوق داد.
- خب سوزان؛ بهمون بگو از اون مرد چیزی هم می‌دونی؟ منظورم اینه که...
سوزان مستقیم به او چشم دوخت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
425
پسندها
2,499
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شویدسوزان مظلوم و بغ کرده لب پایینی‌اش را جلو داد.
- مگه قد و قواره‌ی من چشه!
مادرش لبخندی شیطانی بر لب راند و قبل شوهرش جواب داد:
- هیچی فقط یه ذره زیادی لاغری و زیادی هم قدت بلنده!
بیچاره سوزان اشک در چشمانِ قهوه‌ای‌اش حلقه زد! خانواده‌ی عزیزش خوب از نقطه ضعف‌هایش آگاه بودند!
ناگهان شروع به گریستن کرد و با "دلم رو شکستین" لوسی که گفت برخواسته؛ هق‌هق کنان سمت اتاقش رفت!
خانه در سکوت فرو رفت. ناگهان همه جوری به خنده افتادند که انگار تا کنون نخندیده بودند!
***
- امیدوارم پلیسا زود پیداش کنن. منم امروز مدرسه نمی‌رم؛ پیشت می‌مونم! کلی باهم فیلم می‌بینیم و... .
سوزان در سکوت دفترچه‌اش را که همیشه پیشش بود را برداشت و شروع به نوشتن کرد. بعد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
425
پسندها
2,499
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شویدجسیکا که آرام گرفته بود لبخند ملیحی بر چهره نشاند و چند‌بار با تحدید برایش سر تکان داد. سپس هم به سمتِ اتاقش که طبقه‌ی بالا بود گام برداشت. سوزان هم نفس راحتی کشید و در مبلِ محبوبش مچاله شد. مبلی که کنارش تلویزیون بود و سوزان همیشه روی مبل دراز کشیده شبکه‌هایش را زیر و رو می‌کرد. مسلماً هم میشد حدس زد چه‌جور فیلم‌هایی نگاه می‌کرد!
با صدای بلندِ زنگ از جا پرید. نفس‌نفس زد و در جای نشست. دفترچه و گوشیش را کنارش نهاد و عاجز غر زد:
- تو این خونه هر روز من سکته می‌کنم! فکر کنم دیگه با این مسخره بازیا آدم‌خارام بیان نترسم!
و بلند شد تا در را باز کند. حقیقتش او داشت دروغ میگفت؛ او هنوز هم به خاطر ماجرای دزدیده شدنش می‌هراسید. گمان میکرد هر لحظه قرار است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~r

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا