• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دراجِ بی‌بال | شبآرا کاربر انجمن یک رمان

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
376
پسندها
2,363
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
دراجِ بی‌بال
نام نویسنده:
شبآرا
ژانر رمان:
#درام #اجتماعی #عاشقانه
کد رمان: ۵۵۰۲
ناظر:
Sara_D Sara_D
سطح: مطلوب
خلاصه:
تو دنیایی زندگی می‌کردم که تک‌تک کار‌هام برای بقیه عجیب بود. اون دنیا برای من پر از عذاب بود؛ حتی تک‌تک دلسوزی‌ها‌شون برای من درد‌آور بود؛ با این‌که قصد‌شون خیر بود. تا این‌که تو اومدی. تویی که انگار خواسته و ناخواسته حال من رو خوب می‌کردی.
من اما شک داشتم؛ همیشه هم داشتم؛ که اصلاً به درد می‌خوردم یا نه!
*دراج: نام پرنده‌ای است.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,292
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • مدیر
  • #2
C832C135-713C-4B73-9F8B-4C6EF3835B2F.jpeg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
376
پسندها
2,363
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
بودن من همون نبودن بود؛
من بودم ها! روز‌های خوش داشتم ها! بار‌ها خندیدم و می‌خندم ها! اما یه چیزی هست که توی من با همه فرق داره؛ از دنیای تخیلی نیومدم؛ دیوونه هم نیستم؛ فقط فرق دارم!
آدم‌ها هیچ‌وقت اون‌طور که باید نفهمیدن و نمی‌فهمن؛ چون اون‌ها... (من) نیستن!
حالا تو اومدی که از دردم کم کنی؛ هیچی ندارم بهت بگم فقط می‌تونم بگم؛ موفق باشی!
 

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
376
پسندها
2,363
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
به نام تو.
***
از دفتر خاطراتم دل کندم و ازش خارج شدم. خیالم راحت بود که رمز داره و کسی حتی اگه بخواد؛ نمی‌تونه بهش دست‌برد بزنه. هر‌چند بعید بدونم کسی همچین تمایلی هم داشته باشه. خدا رو شکر خواهر و برادرم همچین تمایلاتی نداشتن و اصلا پیش نمی‌اومد که حتی به گوشیمم دست بزنن.
گوشی و روی تختم ول کردم و از اتاق خارج شدم. تنها صدایی که داخل خونه بود؛ صدای تلویزیون بود و بس. طبق روال هر روز توی خونه تنها بودم؛ هر‌چند ساعت حول و حوش ساعت سه بود و الآن‌ها بود که مامان سر برسه. شاید بقیه هم دو سه ساعت دیگه می‌رسیدن.
رفتم و جلوی تلویزیون نشستم. کنترل‌ها طبق معمول خراب بودن و به زور کار می‌کردن. هر‌جور بود یه‌کم خودم و باهاش سرگرم کردم تا این‌که صدای آیفون بلند شد. گوشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
376
پسندها
2,363
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
شب شده بود. اصلا نفهمیده بودم که چه‌طور خوابم برده بود؛ چون قصد نداشتم بخوابم. از جام بلند شدم و رفتم دست‌شویی. متاسفانه اون‌قدر خوش‌شانس نبودم که همه‌چیز تو اتاق خودم باشه.
وقتی از دست‌شویی خارج شدم تابان جلوم ظاهر شد.
- سلام سلام! بیدار شدی بالاخره؟ مامان‌م همین الآن رفت پیش سارا جون. یه زنگ بهش بزن بگو بیاد که شام حاضره.
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و بوسه‌ای روی گونه‌ش نشوندم.
- سلام از ماست بانوی من! چه‌طوری؟ حرفتم به چشم.
و بدون این‌که منتظر جوابی ازش باشم؛ رفتم تو اتاقم و به مامان زنگ زدم. طبق معمول آخرین بوق بود که برداشت.
- جانم؟
- سلام مامان؛ شام حاضره بیا.
- باشه میام الآن.
خیال کردم خودش قطع می‌کنه و گوشی و روی تخت گذاشتم و رفتم سمت میز و طبق معمول بی‌هدف همه‌ی کشو‌ها‌ش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
376
پسندها
2,363
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
- اوه مامان سعید فقط شوخی می‌کنه؛ بی‌خیالش.
این صدای تابان معروف به کاپیتان شیطنت بود. خب البته وقتی ما دیدیم زلزله برای بیان تابان کمه؛ بهش لقب کاپیتان شیطنت رو دادیم؟ هر‌چند دیگه از اون دختر شیطون چیزی نمونده بود.. بعد شام رفتم و جلوی تلویزیون نشستم؛ داشت عشق از نو پخش می‌کرد. از نظرم که سریال خوبی بود و دوسش داشتم. قصه درمورد یه دختر بود که عاشق یک نفر شده بود و باهاش فرار کرده و به آمریکا رفته بود؛ اما بعد از بار‌دار شدن‌ش پسر اون و نخواسته بود و رها‌ش کرده بود. دختر که اسمش زینب بود بعد چند ماه مجبور شده بود به ترکیه (یعنی کشورش) برگرده؛ در‌حالی که واقعا نمی‌دونست خونوادش قراره چه رفتاری باهاش داشته باشن. تو هواپیما زمانی که بچه‌ش گریه می‌کرده؛ با یه مرد آشنا می‌شه که باهاش درد و دل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
376
پسندها
2,363
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
لباس‌ها‌م رو عوض کردم و روسری‌ای هم روی سرم گذاشتم و رفتم بیرون از اتاق. دقایقی نگذشته بود که زنگ زده شد و مامان در رو زد. همگی بلند شدیم و به استقبال‌شون رفتیم. همه‌شون با سر و صدا وارد شدن؛ چه‌قدر هم که زیاد بودن. اول از همه با آرزو خانم سلام و احوال‌پرسی کردم. لحن مهربون و شیرینش به دلم می‌نشست. دومین نفر همسرش بود که اسمش رو نمی‌دونستم. رفتار اونم بدک نبود. یه دختر دستم رو گرفت و با صدای بلند و شادی گفت:
- سلام تو باید تابان باشی!
با تاسف لبخندی زدم و گفتم:
- خوش‌بختانه من اون نیستم! ام یعنی متاسفانه.
دستم رو ول کرد و خنده‌ی ریزی کرد.
- اوه پس تو پروانه‌ای.
سؤالی توی حرفش نبود؛ با این حال سری تکون دادم و گفتم:
- اوهوم. خیلی خوش اومدید.
بار دیگه دستم رو گرفت و من و به طرفی کشوند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
376
پسندها
2,363
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
- اوهوم. من که زمستون رو ترجیح می‌دم تا تابستون.
- آره و پاییز.
- بهار‌م بدک نیست ولی اولا‌ش سرده و آخرا‌ش گرم.
لبخندم جونِ بیش‌تری گرفت.
- من یه قصه‌ای دارم که ساخت ذهن خودمه؛ که بهار و پاییز دوستای زمستون و تابستون بودن و هر دو‌شون و خیلی دوست داشتن؛ اما نمی‌تونستن کنار هر دو‌شون باشن چون اون دو‌تا مخالف هم بودن؛ و باید انتخاب می‌کردن که پیش کدوم‌شون باشن.
با هیجانی که توی صدا‌ش موج میزد پرسید:
- خب، بعدش چی شد؟
- اونا می‌خواستن عدالت رو رعایت کنن؛ پس با‌هم مشورت می‌کنن و به یه نتیجه‌ای می‌رسن. این‌که بهار طرف تابستون رو بگیره و پاییز طرف زمستون رو.
- جالبه.
همون موقع ماشینی جلوی پا‌مون ایستاد و شیشه پایین کشیده شد.
- سلام شیرین خانم.
شیرین با خوش‌رویی گفت:
- به به آقا شهاب؛ چه‌طوری،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
376
پسندها
2,363
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
هر‌دو ریز‌ریز خندیدیم. تابان با خنده گفت:
- چیزی نیست که به تو مربوط باشه داداشی.
سعید با لحن خنده‌داری گفت:
- اوه که این‌طور. گوشای من مخملیه خواهری؟
- نه فکر نکنم؛ دیروز که گوشت و پیچوندم که مخملی نبود؛ مگر اینکه یک روزه مخملی شده باشه؛ البته اون گوش‌هایی که من دیدم... صد سال راه داره تا مخملی شدن.
این‌بار اون دختره و شیرین‌م ریز‌ریز می‌خندیدن. سعید با خنده نزدیک‌تر اومد و گوش تابان رو که کنارم بود پیچوند.
- تو خواهری یا نا‌خواهری وروجک؟
تابان با صدای دردآلودی گفت:
- آخ داداش ول کن! کندی گوشم و؛ الآن نا‌خواهری و نشونت می‌دم اعجوبه.
سعید گوش‌ش رو ول کرد و با خنده اون طرفش نشست. شیرین کنار من نشسته بود و اون دختره هم جلو‌مون. تابان ادامه‌ی حرف‌ش رو گرفت:
- ضمنا من بیست و چهار سالمه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
376
پسندها
2,363
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
- حصار تنهایی من.
- آیناز.
شهاب کلافه گفت:
- اینجوری که نمیشه؛ خب منم دلم می‌خواد سوال بپرسم. چطوره هر دو دور یه بار جامون و عوض کنیم، سعید جات و با شایان عوض کن؛ شادان تو رو نمیدونم چیکار کنم.
شادان جواب داد:
- منم ترجیحا داور بشم بهتره.
- اوکی.
هممون جامون و عوض کردیم و شادان کمی ازمون فاصله گرفت و کنار افسون نشست. این بار سعید بود که از شایان سوال پرسید:
- زاده تاریکی؟
- آرتیمیس.
نوبت شهاب بود.
- جادوگر؟
شیرین کمی مکث کرد. در آخر ندونست و از بازی خارج شد. نوبت من بود. کمی فکر کردم و گفتم:
- این گروه خشن؟
تابان با ذوق گفت:
- عشقم نادر.
هممون به خنده افتادیم. تابان با صدایی که خجالتش توش مشهود بود؛ گفت:
- یعنی... چیزه...
سعید با خنده گفت:
- باشه خواهری؛ تو آروم باش.
شهاب با خنده‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا