روی سایت دلنوشته مادربزرگ قصه‌ها| نسترن بانو کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
دلنوشته: مادربزرگ قصه‌ها
نویسنده: نسترن بانو
ویراستار: نسترن بانو

108039
ممنون از بهار قربانی بهار قربانی عزیز بابت طراحی این جلد زیبا.

مقدمه:
ستارگان را که فوت می‌کنی،
کف می‌زنیم
چشمک‌ زنان
۶۶ سالگی‌ات را!
از خواب که می‌پرم...
خبری از سروده‌های ستارگان نیست!
هر چه مزه مزه می‌کنم، نمی‌توانم طعم بوسه‌هایت را حس کنم!
تمام اتاق کوچک را به امید دوباره دیدنت زیر و رو می‌کنم؛
اما نه...
انگار اتفاق تازه‌ای نیفتاده است!
می‌نشینم بر لب پنجره‌ی باز،
کنار پرده‌ای که تکان می‌خورد هنوز،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
می‌خواهم خاطراتت را دوره کنم...
اتفاق تازه‌ای نیست، کار هر روزه‌ام است مرور دردها و رنج‌هایت!
دفتر صدبرگم پر شده از نوشته‌های تکراری...
اما چه کنم که هنوز ذره‌ای از دلتنگی من نسبت به تو کم نشده!
می‌خواهم برگردم به سال‌ها قبل، زمانی که تو برای اولین بار طعم مادر بودن را چشیدی...
اما نه...
ظلم است در حق تو اگر دردهای قبل از مادر شدنت را بازگو نکنم!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
چطور است سفر کنیم به ۱۷ سالگی‌ات، زمانی که زیبایی‌ات زبان‌زد عام و خاص بود!
مگر می‌شود فرزند ارشد یکی از بهترین معمارهای تهران باشی و سر زبان‌ها نیفتی؟!
مگر می‌شود سوگلی حاج بابایت باشی و غم داشته باشی؟!
مگر می‌شود چهار برادر کوچک‌تر، همچون مردانی باغیرت هوایت را داشته باشند و تو سختی‌ای احساس کنی؟!
مگر می‌شود خواهری داشته باشی که همدمت باشد و حس کنی تنهایی؟!
پس چه شد که هم غصه‌دار شدی، هم سختی کشیدی و هم حس کردی تنهاترین تنهای شهری؟!
شاید چون مادرت، برایت دلسوزی نکرد!
شاید چون مادرت ندید بالشت خیست را که ناشی از گریه‌های شبانه‌ات بود...
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
یادم می‌آید همیشه می‌گفتی دوست داشتی عضوی از سپاه باشی...
و من با تمام بچگی‌ام می‌گفتم:
-مامانی، مگه زنا هم می‌تونن عضو سپاه باشن؟
و تو چقدر زیبا به لحن بچه‌گانه‌ام می‌خندیدی و پاسخ می‌دادی:
-بله که می‌تونن.
و من ندانسته از این موضوع که ممکن است سوال‌هایم آزرده خاطرت کند، پرسیدم:
-خب پس چرا نرفتی؟
هیچ وقت آن سکوت تلخ ناگهانی و آن نگاه حسرت‌بارت را که به قاب عکس مادرت بر روی دیوار متمرکز شده بود، یادم نمی‌رود.
آن موقع‌ها نمی‌فهمیدم معنی آن نگاه چیست، اما خوب می‌دانستم دیگر حال مادربزرگم خوب نیست.
با این حال، تبسمی کردی و فقط به گفتن یک جمله بسنده کردی:
-ازدواج کردم.
و من چقدر آن لحظه از لغت و عمل ازدواج بدم آمد که باعث شده بود مامان گلی‌ام ناراحت باشد.
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
سال‌ها گذشت و تو شده بودی، جوانی ۲۱ ساله...
دیگر زمان آن رسیده بود که زندگی‌ای برای خودت داشته باشی...
خانم خانه‌ای باشی که همچون مادرت سروری کنی...
اما آیا به خواسته‌هایت رسیدی؟!
چه شد که خانه‌ی پدر را به بهشت خدا هم ترجیح دادی؟!
چه شد که خنده از لبان سرخت فراری شد و جایش را به اشک‌های نمکیِ درون چشمان سیاهت داد؟!
چه شد که قید تمام آرزوهای دست‌یافتنی‌ات را زدی؟!
چه شد که آینده‌ات سیاه همچون گیسوان موّاجت شد؟!
یا بهتر است بگویم، چه شد که آن کمندهای تیره‌ات، لحظه به لحظه همچون برف، سفید و سفیدتر شدند؟!
چه شد که دیگر آن زیبایی خیره‌کننده را نداشتی؟!
چه شد که دستان لطیفت، سخت و زبر شدند؟!
چه شد مادربزرگ من؟!
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
بگذار بگویم چه شد...
همه‌ی تیره‌روزی‌ها از زمانی شروع شد، که پدربزرگ به سبب زوجه گرفتن، پایش به خانه‌ی شما باز شد!
پسر جوانی که نه همچون خانواده‌ی شما ثروتمند بود و نه پدرش همچون حاج بابایت سری توی سرا داشت.
اما نه...
چیزی داشت که به همه‌ی نداشتن‌هایش چربید!
او مهره‌ی مار داشت!
چنان مادرت را شیفته‌ی خود کرد که جا پایش در آن خانه و خانواده سفت شد...
مادربزرگ من... مگر چه میزان تشنه‌ی محبت مادرت بودی که چشم بر تمام مخالفت‌های حاج بابایت بستی و به عقد پدربزرگ درآمدی؟!
الهی من فدایت شوم یعنی تو انقدر از مادرت دور بودی که خواستی با زیر پا گذاشتن آرزوهایت، کمی طعم آغوش مادر را بچشی!
اگر محبت‌های بی‌کران تو و مادرم را نمی‌دیدم، بی‌شک می‌پنداشتم خدا هم بین بندگانش فرق قائل شده... چرا که او بهشتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
آه مادربزرگ، هر زمان که به این قسمت از داستان زندگی‌ات می‌رسم... قلبم خراش برمی‌دارد!
کاش محتاج محبت نبودی!
کاش به محبت کردن‌های ناب و زیرپوستی پدرت اکتفا می‌کردی!
بگذار امروز تا همین‌جا بنویسم... چرا که اشک‌هایم راه خودشان را پیدا کرده‌اند، می‌دانم حالا حالا هم قصد خشکیدن ندارند!
نوشته‌هایم به اندازه‌ی کافی خیس شدند!
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
بگذار کمی از داستان تلخت دور شوم و با تو دردودل کنم...
بگذار کمی هم خاطرات خوبمان را دوره کنم...
کنار پنجره‌ی ایوان، روی طاقچه گلدان بود
درخت سیب، بهار که می‌شد صدایم می‌کرد
سایه‌اش را می‌گویم
همان جایی که استکان و قوری برای چای خوردن بود،
مادربزرگ یادت هست؟
دلم همیشه برای قصه‌های شیرینت تنگ می‌شد
حالِ تو هم بد می‌شد اگر حالِ دلم بد می‌شد
بهار که می‌آمد، حوضِ ماهی‌ها چه خوش رنگ می‌شد
اصلا تمام خوشبختی‌ها درونِ خانه‌ی تو جمع می‌شد
مادربزرگ یادت هست؟
با خندیدنت چینیِ شکسته‌ی دلم بند می‌شد
دستِ خودم نبود؛ می‌مردم اگر یک مو از سرت کم می‌شد
بهار که می‌آمد می‌گفتی:
-دختری زیبا درونِ کوچه‌ها قدم می‌زند.
بهار را می‌گفتی…
وقتی تمامِ درختان به شوقِ دیدنش شکوفه می‌دهند!
یادت هست؟
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
مادربزرگ دست و دلم به نوشتن مابقی داستان همچو زهرت نمی‌رود؛ اما می‌دانم اگر حال بدم را بر روی کاغذ پیاده نکنم، بغض گلویم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود...
آن وقت دیگر هیچ چیز به جز،
لمس کردن دستان لرزانت...
بوسیدن گونه‌های چروکیده‌ات...
بوییدن عطر گل یاس پیراهنت...
و خزیدن در آغوش پر مهرت...
آرامم نمی‌کند!
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
1,385
پسندها
30,439
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
تا کجا رسیده بودیم؟!
هه مادربزرگ می‌بینی، سنی ندارم اما دیگر ذهنم یاری نمی‌کند!
هان یادم افتاد... تا آن‌جا رسیدیم که مجبور به گفتن بله شدی تا شاید نگاه گرم مادرت‌، علاوه بر برادران کوچک‌ترت، نصیب تو هم بشود...
اما به چه قیمتی؟
به قیمت از چشم حاج بابایت افتادن!
به قیمت سیاه کردن آینده‌ات!
به قیمت عاق شدن از جانب پدرت!
مگر چقدر محتاج محبت بودی مادربزرگ من؟!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا