«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.

روی سایت دلنوشته مادربزرگ قصه‌ها| نسترن بانو کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #41
می‌دانم که خسته شده بودی...
مگر می‌شود هر روزت را به بهانه‌ی مختلف در بیمارستان بگذرانی و خسته نشوی؟!
مگر می‌شود خروارها قرص‌های رنگی بخوری و خسته نشوی؟!
مگر می‌شود برای انجام کارهایت محتاج دیگران باشی و خسته نشوی؟!
مگر می‌شود به انتظار مرگ نشسته باشی و خسته نشوی...؟!
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #42
اما خسته نشو مادربزرگ من...!
دلگیر نشو اگر از تو می‌خواهند کم‌تر از درد ناله کنی!
ناراحت نشو اگر به بهانه‌های مختلف تو را در خانه تنها می‌گذارند...!
مبادا دلت بشکند از این‌که گاهی یادشان می‌رود، قرص‌هایت را سر وقت بدهند...!
نکند نفرین کنی همسری را که به تنهایی مسافرت می‌رود؛ انگار یادش رفته روزی را که برای تو گریه می‌کرد...!
از آدم‌ها بدم می‌آید که خیلی زود به همه چیز عادت می‌کنند...
من هستم مادربزرگ، پدرم هست، مادرم هست...
تمام عمر نوکری‌ات را می‌کنیم مادربزرگ من...
مبادا دلتنگ شوی...
دیگر هر روز به تو سر خواهم زد...
قرص‌هایت را سر وقت خواهم آورد...
همراه با تو ناله می‌کنم که دلگیر نشوی...
هرگز تنهایت نخواهم گذاشت...
بدون تو سفر چه معنی می‌دهد...؟!
من هستم مادربزرگ...
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #43
من دختر شوخی نبودم مادربزرگ...
اما برای آن که لبخند بر لب‌های کبودت بنشیند، دلقک روزگار می‌شدم مادربزرگ...!

من دختر کم صحبتی بودم مادربزرگ...
اما برای آن‌که سکوت خانه‌ آزارت ندهد، حراف‌ترین آدم کره‌ی خاکی می‌شدم مادربزرگ...

برایت می‌خوانم با صدایی که بغض دارد...
برایت می‌رقصم با پاهایی که از فکر نبودنت به رعشه درمی‌آیند...

تو فقط باش، من دنیا را برایت زیر و رو می‌کنم
مادربزرگ من...
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #44
ای کاش هیچ وقت آن عید نمی‌آمد...!
حالت خوب شده بود، حداقل ظاهرت را خوب نشان می‌دادی...
سه سال با بیماری‌ات جنگیدی...
و همه‌ امید داشتیم که روزی آن مرد سفیدپوش بگوید معجزه‌ی الهی رخ داده و همچون قبل سرپا می‌شوی...
چرا آن سال نحس پیدایش شد...؟
عید نبود که عزا بود...
خوشی کجا بود؟! سراسر نحسی و بدشومی بود...!
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #45
آن سال هم همچون سال‌های دگر ما پیشت ماندیم...
خب عید بود، عمه و عمو هم باید حال و هوایی عوض می‌کردند...
باید سفری می‌رفتند تا عید را بیش‌تر خوش بگذرانند...
اما مگر من مرده‌ام که تو تنها بمانی...؟!
عید من تویی...
عیدیِ من آغوش توست...
سفر من خانه‌ی توست...
خوش‌گذرانی من صحبت با توست...
دنیای من، لبخند توست... مادربزرگ من!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #46
بخند...
بخند...
بخند...
وقتی صدای خنده‌هایت در خانه می‌پیچد، دیگر هیچ چیز از خدا نمی‌خواهم...
مادربزرگ من یادت هست چه اداهایی درمی‌آوردم...؟
یادت هست با برادرم چقدر کُشتی می‌گرفتیم...؟
نکند فکر کنی با هم دعوا می‌کردیم...؟!
می‌دانستیم سرگرم می‌شوی، دیگر برایمان مهم نبود اگر گاهی ضربه‌ها درد داشت...
برایمان خنده‌های تو مهم بود...
برایمان ناسزاهای از سر شوخی و شیرین تو مهم بود...
برای من آن کتک‌هایی که به شوخی با عصایت به من می‌زدی و با خنده می‌گفتی:
-دختر کم بچزون داداشت رو، خیر سرت بزرگ‌ترشی!
مهم بود...
تو فقط باش، من کتک‌خور عالم می‌شوم...!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #47
چقدر آن شب‌های اول عید خوب بود...
همه به ردیف کنار هم می‌خوابیدیم...
من، تو، مامان، علی، عمه...
پدربزرگ و پدر هم در اتاق‌‌ها می‌خوابیدند تا صدای حرف‌زدن‌های یواشکی‌مان خواب‌زده‌شان نکند...
یادت است شب‌ها که می‌شد، صحبت از جن و ارواح می‌کردیم...؟
عمه چقدر علی را می‌ترساند...!
یادت است وقتی همه می‌خوابیدند، در گوشم می‌گفتی:
-نسترن، پاشو برو از تو یخچال میوه بیار.
و من یواشکی چندتایی میوه می‌آوردم و زیر پتو می‌خوردیم...
چقدر مزه داشت همان میوه‌هایی که در روز مزه‌ی آب می‌داد...
می‌شود باز هم از این تجربه‌ها داشته باشیم...؟
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #48
نه نیاور مادربزرگ...
با ناراحتی سفر نکن...
شنیده‌ام شگون ندارد با دلی که رضایت ندارد سفر کنی...
بهانه نیاور...
چشم بر هم بگذاری آن پنج روز هم گذشته و از سفر برگشته‌ای...
از پدربزرگ دلگیر نشو، نوه‌ی برادرش قرار است داماد شود، می‌خواهد در جشنشان حضور داشته باشد...
درست است که همان صبح سفر ماشینتان خراب شد...
اما خرافاتی نباش...
نگو که قسمت نیست...
نگو که دلم گواه بد می‌دهد...
نگو که دلم رضا نیست دخترم را در خانه تنها بگذارم...
قرار شد ما همچنان در خانه‌ی تو پیش عمه بمانیم...
مادربزرگ چرا دم رفتن گفتی می‌خواهی برای بار آخر در آغوشم کشی...؟
مگر قرار نیست برگردی...؟!
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #49
دوباره گریه‌ام گرفته...
نگو گریه نکن...
نگو اشک نریز...
به خدا نمی‌توانم...
چندسالی هست که دل نازک شدم...
نمی‌دانم وقتی می‌نویسم غلط املایی دارم یا نه...
اشک، دیدم را مختل کرده...
اما نمی‌توانم دست از نوشتن بردارم...
غم دوری تو دارد خفه‌ام می‌کند...
دلم می‌خواهد فریاد زنم...
به خدا اعتراض کنم...
اما نمی‌توانم...
نمی‌دانم چرا؛ اما همان لحظه‌ این صدای لعنتی در گلو خفه می‌شود...
مادربزرگ دستم را محکم بر روی دهانم می‌فشارم که صدای گریه‌هایم به گوش پدر نرسد...
دیگر پسرت طاقت ندارد...
تا کلمه‌ی مادر را می‌شنود، اشک از چشمانش لبریز می‌شود...
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #50
چند روز از سفرت گذشته بود...؟
یک روز...
دو روز...
سه روز...
اگر دقیقش را بخواهی...
سه روز و دو ساعت گذشته بود...
تعجب نکن، من حتی دقیقه‌اش را هم می‌دانم...
دست خودم نبود، بدجوری دلتنگت بودم...
صحبت کردن از پشت تلفن هم دردی از دردهایم دوا نمی‌کرد...
من لمس صورتت را می‌خواستم مادربزرگ...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا