• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zeynab227
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 778
  • بازدیدها 33,964
  • کاربران تگ شده هیچ

طرفدار کدوم شخصیت هستید؟

  • باران

  • آریا

  • رادوین

  • نگار


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #711
سوز سرمایی از شالیزار به روستا وزید و مه را به پیاده‌رو کشاند. پیرمرد کلاه بافتش را از خورجین برداشت و سر خالی از مویش را با آن پوشاند.
- تی پِر و مارِ سلام بَرسون حاتم جون. (به پدر و مادرت سلام برسون حاتم جان.)
- به روی چشم.
و رو به باران گفت:
- می سلامه به پیرحاجی و زناکَم بَرسون! (سلاممو به پیرحاجی و عیالشم برسون!)
- حتماً.
هر دو سری تکان دادند. پیرمرد که راهش را از آن دو جدا کرد، جوان، هرکدام از دبه‌ها را به دست گرفت و در سمت دیگر باریکه‌ای که به شکل نواری در وسط پیاده‌رو‌ها پهن شده بود و در اصل آب اضافی حاصل از بارش را با خود می‌برد، قدم برداشت تا فاصله‌اش را با باران حفظ کند. تا رسیدن به خانه بی آنکه انتظاری از هم داشته باشند، هر دو سکوت پیشه کردند.
کوچه‌های روستا همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #712
- خدا پشت و پناهت بَبی زاک! بذار این‌جا!
جوان طبق گفته پیرزن، دبه‌ها را زیر ایوان و کنار تانکر آب، کنار هم گذاشت. باران وسط حیات کوچک اما دنج خانه ایستاده و چشمش به ظرف‌های کثیف کنار حوض بود.
- دستت درد نکنه.
- خواهش می‌کنم خاله سفورا. هرکاری داشتین درخدمتم.
- اجرت با امام حسین.
- به پیرحاجی سلامم رو برسون!
- زنده بَبی. سلاممو به صدیقه و حیدر برسون!
- به روی چشم.
- خدا همرات!
جوان که خانه را ترک کرد، باران به حرف آمد و اولین سؤالش را به زبان راند.
- پیرحاجی کی رفت شهر؟
سفورا بانو حواسش را به باران داد. گره شل چادر را روی شکمش فرو کرد و گام‌های کوتاه و شمرده‌اش را به حوض وسط خانه برداشت.
- کی بهت گفته؟
- کربلایی گفت آب قطع شد. می‌دونستم زودتر می‌اومدم.
روی سه پایه زنگ زده نشست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #713
سمت چپ که ابتدای اتاق محسوب می‌شد، پنجره دیگری مقابل پنجره انتهای اتاق نصب شده بود که به حیات باز می‌شد. کیفش را کنار جالباسی پایه‌دار نزدیک به در گذاشت و لباس‌هایش را با حوصله آویزان کرد.
روی تخت کنار پنجره نشست و چشم دوخت به گلدانی که ارکیده عزیزش را در خاک بلعیده بود. خیلی سعی کرد گل‌هایی را که به پایش زمان و عشق ریخته بود و بیش از خود از آن مراقبت می‌کرد زنده نگاه دارد، اما نفس این گل‌ها در هوای سرد و دور از خورشید بند می‌آمد. دیگر از آریایش آموخته بود. قلبش مچاله می‌شد وقتی می‌دید خاکی که غنی از احساس قلبش بود، این گونه بی‌روح و جان بماند. نگاهش در کاسه چرخید به گلدان دیگر و ثابت ماند. دست پیش برد و با لمس گلبرگ‌های مصنوعی و لطیف گل، خون را در رگ‌هایش جریان داد. از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #714
جاروبرقی سمت چپ طاقچه‌ها قرار داشت. سمت راست اتاق یک تلویزیون نوستالژی چهارده اینچ روی میز چرخی بود که درحال حاضر نقش دکوری داشت و پارچه هفت رنگ قلاب بافی روی آن، زیبایش کرده بود.
این اتاق مانند اتاق خودش دو پنجره داشت که یکی از آن به کوچه پشتی و پنجره دیگر رو به حیاط باز می‌شد و با پرده‌های چین‌دار سفید پوشیده شده بود. سفره گلیمی را روی کرسی پهن کرد. سفورا بانو بساط سفره را روی سینی چید، باران به کمکش شتافت و سینی را خالی کرد و در آن هنگام، سفورا بانو قابلمه‌ها را آورد و زیر کرسی جای گرفت. باران ملاقه را برداشت و برای سفورا بانو و خودش دو بشقاب آش ریخت. پیرزن پیاله رب انار را کنار بشقاب باران و آبغوره را برای خودش گذاشت. صدای برخورد قاشق‌ها به بشقاب، آرامش اتاق را از بین برده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #715
- برق‌ها رفته. گفتم اگه بیداری تنها نبی.
باران با ابرویی پریده به پنجره چشم دوخت که سیاهی شب، قطره‌های شیشه را حل کرده بود.
- ای مرد که نیست، روزا دیر گذرنه.
نور فانوس چشمش را زد. پیرزن پایین تخت نشسته بود. شعله فانوس، بر چهره هر دو تافته و نیمی از روشنایی اتاق را تأمین کرده بود. باران لب جنباند:
- سرشون سلامت.
طرح تبسم بر لب‌های پیرزن نوید دل غصه‌دارش بود که از باران پوشیده نماند.
- تو که اومدی، کم دلتنگ پسرام می‌شم.
باران کمر خم کرد و انگشتانش در هم قلاب شد و به حرف آمد.
- کی هم‌دیگه رو دیدین؟
حزن نگاه پیرزن به فانوس، گویی نورش را کم‌سو کرد. باران جدی‌وار گوشش را به او سپرده بود.
- کی پیرمرد و پیرزنو نگا کونه؟ اولادی که پاش وا شه به فرنگ، خو رگ و ریشه هم از یاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #716
پلک بست و هنگامی باز کرد که چشمانش به گلبرگ‌های مصنوعی ثابت شده بود. یقین داشت عذاب این دوری یک طرفه نیست. گاهی بغضش ناجوانمردانه در گلویش می‌ماند و نفس کم می‌آورد، اما راهی برایش نمانده بود. ماندنش بستر بهانه‌جویی‌های مختلف را فراهم می‌کرد تا حوالی آریا پرسه بزند، آن وقت همین نفس هم برایش نمی‌ماند. ابتدا به خودش ستم می‌کرد، سپس آریا و بعد دیگران... .
دست‌های سفورا بانو که شتابان از دستانش کشیده شد، نگاهش را معطوف چهره درهم و مشوش او کرد.
- یهو چی شد؟
سفورا بانو دست‌هایش را به نرده فلزی تخت بند کرد و (یاعلی) گویان بلند شد.
- پیرمهران زود رفت. منم یاد نکردم کاه‌ها رو ببرم طويله.
- کجا گذاشتین؟
- پیرمهران گذاشت زیر پله‌ها. بارون اگه تا صبح روون بیه، زیر کاه‌ها گل جمع بنه. یاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #717
کلاه بافت طوسی‌اش را تا پایین گوش‌هایش آورد و شال گردنش را زیر چانه‌اش پیچاند. گاه میان نغمه‌خوانی پرنده‌های بومی و صدای حشرات و جوندگان ریز روی زمین که در تکاپوی یافتن غذا و هدایت به زیستگاهشان بودند، پندار باطل و مغشوش ذهنش را می‌شنید که یک دم از او غافل نمی‌شد. باد مهیبی، زوزه کشان از مخالف وزید و شاخه‌های درختان را به مسیر خود هدایت کرد. توانش تنها به چند برگ زرد شاخه‌ها رسید و با هر مرتبه تسلیم شدنش، درخت‌ها به حالت سکون خود برگشتند. سرمای صخره، تنش را هم‌چو بید لرزاند و با نگاه به ساعتش برخاست. ساعت از شش صبح گذشته بود و باید زمانش را طوری تنظیم می‌کرد که پیش از ساعت هشت، دبه‌ها را تحویل پیرزن دهد و زمانی برای رفتن به خانه کربلایی داشته باشد. نباید خواسته پیرزن را نادیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #718
شلوار سفیدش گلی شده و کاپشن بادی قرمزش را کثیف کرده بود.
- دنبال کی می‌گردی؟
در پاسخ سکوت دخترک، سوالش را شفاف‌ کرد.
- مامانت؟
کمی طول کشید چانه دخترک بالا رود.
- پس بابات رو گم کردی؟
دخترک سر به زیر شد و اشک‌های جمع شده‌‌اش، به صورت دانه‌های درشت از کاسه چشمانش بر گونه روان شد. باران لبخند دلجویانه‌ای زد و گفت:
- قول می‌دم ببرمت پیش بابات. به شرطی که تو هم قول بدی بهم کمک کنی و دیگه گریه نکنی عزیزم.
دخترک لب برچید. چشم‌های فندقی‌اش همچنان هوای باریدن داشت. باران با تحکم در صدایش لب گشود:
- قول؟
دخترک سر جنباند. باران دست دوستی‌اش را به سمت او دراز کرد و با خوش‌رویی که کنجکاوی دخترک را برانگیخته بود، گفت:
- من بارانم. این دختر گل اسمش چیه؟
نگاه دخترک از دست باران به چشمانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #719
صورتش را مایل به دخترک کرد که سرش را میان خزه یقه پالتویش مخفی کرده بود. او را اندکی به خود فشرد و سرش را به گونه داغش چسباند. احساس عجیبی داشت و عاجز از تأمین گرمای بدن کودک، دست و پایش را گم کرده بود، از جانبی چهره رئوف و چروکیده سفورا بانو در خیالش جولان می‌داد که بدون آب، امورش به تعویق میفتاد. چاره‌اش چه بود؟ جرقه‌ای به ذهنش زده شد. نگاه خیره مرد جوان و سکوت مبهمش را شکار کرد و صادقانه گفت:
- به کمکتون نیاز دارم آقای وحدت.
احسان نظاره‌گر او‌ بود، گویا در لحظه حضور داشت و روانش جای دیگری سر می‌کرد. باران خواسته‌اش را بار دیگر بازگو کرد که احسان دو مرتبه پلک زد و راغبانه گفت:
- در خدمتم خانم تمجید. چی گفتید؟
- اگه براتون مقدوره، دبه‌ها رو برسونید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #720
پلک زد و چشمانش مسیر دود آتش را دنبال کرد که کار روتین همکارهایش بود. با شروع فصل سرما‌، هر روز در قسمت ورودی خانه بهداشت‌شان چوب‌های خشک داخل قوطی حلبی در شعله‌های آتش می‌سوخت.
در حین عبور از چادرها، به ناگاه احسان از غرفه تزریقات بیرون ‌آمد و با باران مواجه شد. تلاقی نگاهشان در یک پلک بر هم زدن بود، سپس احسان سرش را پایین انداخت و دو گام به عقب برداشت.
- سلام خانم تمجید.
باران شال‌گردنش را از چانه تا گردنش برد و در پاسخ به لحن گرفته احسان گفت:
- سلام آقای وحدت. خسته نباشی.
احسان از موضع عقب‌نشینی‌اش کنار نرفت. باران قدری تأمل کرد. تاکنون او را اینقدر محجوب و خجل ندیده بود. سکوت‌ بی موقع احسان، او را به اتفاق صبح و یاری احسان برد. به رسم ادب گفت:
- امروز کمک بزرگی بهم کردید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا