- تاریخ ثبتنام
- 10/4/19
- ارسالیها
- 927
- پسندها
- 11,837
- امتیازها
- 29,073
- مدالها
- 15
سطح
19
- نویسنده موضوع
- #711
سوز سرمایی از شالیزار به روستا وزید و مه را به پیادهرو کشاند. پیرمرد کلاه بافتش را از خورجین برداشت و سر خالی از مویش را با آن پوشاند.
- تی پِر و مارِ سلام بَرسون حاتم جون. (به پدر و مادرت سلام برسون حاتم جان.)
- به روی چشم.
و رو به باران گفت:
- می سلامه به پیرحاجی و زناکَم بَرسون! (سلاممو به پیرحاجی و عیالشم برسون!)
- حتماً.
هر دو سری تکان دادند. پیرمرد که راهش را از آن دو جدا کرد، جوان، هرکدام از دبهها را به دست گرفت و در سمت دیگر باریکهای که به شکل نواری در وسط پیادهروها پهن شده بود و در اصل آب اضافی حاصل از بارش را با خود میبرد، قدم برداشت تا فاصلهاش را با باران حفظ کند. تا رسیدن به خانه بی آنکه انتظاری از هم داشته باشند، هر دو سکوت پیشه کردند.
کوچههای روستا همه...
- تی پِر و مارِ سلام بَرسون حاتم جون. (به پدر و مادرت سلام برسون حاتم جان.)
- به روی چشم.
و رو به باران گفت:
- می سلامه به پیرحاجی و زناکَم بَرسون! (سلاممو به پیرحاجی و عیالشم برسون!)
- حتماً.
هر دو سری تکان دادند. پیرمرد که راهش را از آن دو جدا کرد، جوان، هرکدام از دبهها را به دست گرفت و در سمت دیگر باریکهای که به شکل نواری در وسط پیادهروها پهن شده بود و در اصل آب اضافی حاصل از بارش را با خود میبرد، قدم برداشت تا فاصلهاش را با باران حفظ کند. تا رسیدن به خانه بی آنکه انتظاری از هم داشته باشند، هر دو سکوت پیشه کردند.
کوچههای روستا همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر