باد سرد لابهلای موهای نقرهایام زوزه میکشید. آسمان، خاکستریِ تیرهای بود که انگار سالها هیچ نوری به آن نتابیده بود. مه، آرام و سنگین روی زمین خزیده بود و همهچیز را بلعیده بود جز من و آن دروازهی لعنتیِ آهنی. چکمههایم روی سنگفرشهای خیس و ترکخورده صدا میدادند؛ صدایی بلندتر از نفس کشیدن...