نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان امواج‌ آرامش | بانوی‌ بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی بهار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 288
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
24
پسندها
55
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
امواج آرامش
نام نویسنده:
بانوی بهار
ژانر رمان:
عاشقانه
کد رمان: 5780
ناظر رمان: حصار آبی حصار آبی

خلاصه:
موضوع در رابطه با یک خانزاده تحصیل کرده اما محتاج ارامش است تا اینکه از خانواده دور می شود و فرسخ ها دور تر کلبه ای کوچک اما غنی ازارامش را پیدا میکند تا اینکه مادر خانزاده دست به یک کار مخفوف میزن و رسوایی بزرگی به بار می اید...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
669
پسندها
9,519
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۱۱۰۹_۲۰۳۳۲۴_Samsung Internet.jpg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
24
پسندها
55
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:


و تو دلنشین‌ترین معجزه معبودی.


باوجود اینکه همیشه وجود خدا و حضورش را در تک‌تک ثانیه‌های زندگانی‌ام احساس می‌کردم اما هرگز به معجزه‌ای چون تو از جانب او نمی‌اندیشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
24
پسندها
55
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #4
فصل اول


داریوش

همین که صدای اذان ظهر به گوشم رسید، پله‌ها را دوتا یکی به سمت حوض بزرگی که در حیاط فخرفروشی می‌کرد پرواز کردم.
آستین‌هایم را بالا زدم و وضو گرفتم. درست مثل همیشه زیر درخت نارنج سجاده پهن کردم و قامت بستم.
راستش تنها زمانی که واقعاً آرامش داشتم همین لحظات دلنشین نماز بود.
آیات نورانی قرآن و اذکار آسمانی خداوند یکی از بهترین لحظات را در حین نماز برایم رقم می‌زد. بالاخره نمازم به پایان رسید و سجاده گ‌ام را جمع کردم و به سمت مطبخ روانه شدم. اکرم خانم یکی از سالخورده‌ترین افراد این عمارت بود. از دوران کودکی پدرم گرفته تا به سن جوانی من. درست به اندازه مادربزرگم دوستش داشتم. بعد از پدرم تنها پناه من بود و برایم مادری کرده بود. باری که وظیفه مادر خودم بود را هم او به دوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
24
پسندها
55
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #5
به دستور بی‌بی همه دست‌اندرکاران مطبخ سریع دور هم جمع شدن و غذاها رو آماده کردن و همراه با تشریفات لازمه داخل سینی‌ها گذاشتن.
سینی غذاها به قدری بزرگ و سنگین بود که واقعاً مرد می‌خواست تا اون‌ها رو حمل و نقل کنه. سینی‌ها که آماده شد به دستور بی‌بی، معصومه و یاسمن دست به کار شدند تا سینی‌ها رو بردن و از مطبخ خارج بشن.
سریع‌تر جلوی در مطبخ جا گرفتم و با اخم نه چندان غلیظ لب زدم:
- سینی رو بده به من معصومه!
- ولی ارباب این وظیفه ماست.
- اول اون سینی رو بده به من، دوم هم انقدر به من نگین ارباب، من داریوشم!
- ولی اربا... ولی آخه آقا داریوش اگه خانم بززگ بفهمن ما رو تنبیه می‌کنن.
- خانم بزرگ نمی‌تونه تنبیه کنه، دستور منه.
بی‌هیچ توجهی سینی رو از دستای معصومه گرفتم و مصطفی رو صدا زدم.
مصطفی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
24
پسندها
55
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #6
همگی با هم سر سفره نشستیم تا بی‌بی برایمان غذا بکشد. درست مثل بچه‌ها به غذا حمله‌ور شدم و با «بسم الله الرحمن الرحیمی» شروع به لقمه گرفتن کردم.
آرام‌آرام همه شروع به غذا خوردن کردیم که ناگهان متوجه رفتارهای مشکوکانه مصطفی و یاسمن شدم؛ گویی هیچکس سر سفره نیست و فقط این دو نفر سر سفره هستند که آنقدر عاشقانه به یک‌دیگر ایما و اشاره می‌کردند.
بی‌بی صورتش سرخ شده بود و ما همه در خطر انفجار بر اثر خنده بودیم. به سختی خنده‌ام را خوردم. روبه یاسمن لب زدم:
- یاسمن؟
گویی در باغ نبود.
- یاسمن خانم؟
هول‌زده سر بلند کرد و گفت:
- بله ارباب.
- پاشو واسه من ترشی بیار خواهر جون.
بی‌بی معترضانه لب زد:
- ترشی که هست مادر!
- می‌دونم بی‌بی ولی من از اون ترشی فلفلات هوس کردم.
یاسمن «چشم» آرامی گفت و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
24
پسندها
55
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #7
- جانم بابا بگو!
- بابا می‌خواستم اگه اجازه بدین یکم تو خونه تغییر ایجاد کنم.
- چه تغییری بابا جان؟
- می‌خوام حیاط پشتی عمارت و اون انباری که خیلی وقته دست نخورده مونده رو خراب کنم به‌جاش چندتا اتاق درست کنم.
- اتاق؟!
- بله بابا، چندتا اتاق.
- میشه بدونم برای چی؟
- بعداً براتون توضیح میدم بابا.
- باشه پسرم، پس به مش رحمت میگم همه چیز رو برات فراهم کنه.
- خیلی ممنونم بابا!
ذوق‌زده از اتاق بیرون زدم و از همون بالا داد زدم:
- اهالی محترم عمارت خان، همه جمع شین تو حیاط کارتون دارم.
بلافاصله همه خدمه وسط حیاط جمع شدن و سرو پا گوش منتظر حرف‌های من موندن:
- بابت حضورتون در اینجا خیلی لطف کردید، راستش می‌خواستم بگم قراره عمارت به زودی تغییر زیادی بکنه و من در این تغییر به کمک همه شما نیاز دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
24
پسندها
55
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #8
- ولی خب باید بگم من فقط صد تومن اوردم.
- صدتومن؟
- خب آره، از قیمتی که شما دادین هم بیشتره.
- باشه بچه جون، منت نذار!
- چه منتی حاجی؟
- هیچی.
- حالا واسه چی می‌خوای این زمینو؟
- خب لازم میشه دیگه.
- مشکوک می‌زنی بچه!
- نه والا! چه منتی؟
- خیلی خب.
- حاج محسن نمی‌خوای قول‌نامه رو بنویسی؟
- خیلی عجله داری ها! حالا بذار یه چایی بیارن برات.
- مرسی، خوردم.
- از دست این جوونای امروزی، اصلاً صبر ندارین ها!
- والا چی بگم!
- خیلی خب، بذار بگم یه قلم کاغذ بیارن تا قولنامه رو بنویسیم.
به سرعت دستوری که از جانب حاج محسن صادر شده بود توسط یکی از خدمه به اجرا در اومد و قولنامه نوشته شد. این واقعاً قدم بزرگی از مسیری که در ذهن داشتم رو طی می‌کرد.
راه عمارت رو پیش گرفتم و بعد از چند دقیقه به اونجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
24
پسندها
55
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #9
- خب بگو پسرم.
- بابا می‌خواستم بگم من زمین پشت عمارت رو از حاج محسن خریدم.
- داریوش چی داری میگی؟
- بابا به‌خدا خریدم، اینم قولنامه.
- ولی چرا انقدر بی‌خبر؟ چرا انقدر یک دفعه‌ای؟ با کدوم پول؟
- بابا ایناشو ول کن! مهم اینه که اون زمین حالا مال ماست.
- آخه چی بگم!
- خب تنها چیزی که لازمه شما بگین اینه که اجازه خراب کردن و بنا کردن مجدد بخشی از این عمارت رو به من بسپارین، همین!
- پسرم تو مطمئنی؟
- از چی باید مطمئن باشم بابا؟
- از اینکه مطمئنی می‌خوای چیکار کنی؟
- بله بابا کاملاً مطمئنم! اگه خدا با من همراه باشه قطعاً به نتایج خوبی می‌رسم.
- بسیار خب، امیدوارم به نتیجه برسی.
- خیلی ممنونم بابا.
***
یک‌ ماه بعد

به لطف خدا همه‌چیز همون جوری که من می‌خواستم پیش رفت.
حالا یه عمارت به عمارت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
24
پسندها
55
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #10
صدای مصطفی بود. از رو ایوان پایین اومدم و گفتم:
- بله مصطفی خان؟
- تکلیف مجردا چی؟
- مجردا هم بر اساس جنسیت، هر دو نفر یه اتاق تا زمانی که متأهل بشن، متأهل هم که شدن زوجین کنار هم توی یکی از اتاق‌ها زندگی می‌کنن.
- آها خیلی ممنونم ارباب.
- خواهش می‌کنم برادر.
با سوزش معده‌م به سمت مطبخ حرکت کردم و با ذوق بی‌بی رو صدا زدم:
- بی‌بی!
با خوش‌رویی به سمت من برگشت و لب زد:
- جانم پسر بی‌بی؟
- بی‌بی گلی ضعف کردم.
بی‌بی بی‌هیچ حرف دیگه‌ای سریع لقمه گرفت و به سمت من گرفت.
قدردان و متشکر گاز بزرگی از لقمه زدم و با لذت مزه اون رو با زبانه‌های چشایی به اعماق وجودم منتقل کردم. بعد از تموم شدن لقمه‌ای که دست‌رنج بی‌بی بود، تشکر کوتاهی از بی‌بی به عمل اُوردم و به سمت کتابخونه راهی شدم.
با باز کردن درب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا