نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  1. بانوی بهشتی

    در حال تایپ رمان جدایی‌ات برایم سخت است | mahya6980 کاربر انجمن یک رمان

    #پارت25 #‌جدایی‌ات‌برایم‌سخت‌است گوشی علی زنگ خورد همکار علی زنگ زده بود علی گفت اومدم علی برای اخرین بار زهرا بغل کرد گفت مراقب خودت باش همسر همکارم هم اومده که بمونه پیشت زهرا دانشگاهت هم برو این ترم اخر ت بری خانم پلیس میشی زهرا سینه علی را بوسید گفت چشم زهرا با سینی که در آن...
  2. بانوی بهشتی

    در حال تایپ رمان جدایی‌ات برایم سخت است | mahya6980 کاربر انجمن یک رمان

    #پارت24 #‌جدایی‌ات‌برایم‌سخت‌است زهرا: همیشه دلم می‌خواست لحظه‌ایی که باید با علی خداحافظی کنم، نیاد. روزها و شب‌هایی که با هم گذروندیم، پر از خاطرات بود، لحظه‌لحظه‌هایی که همیشه برامون خاص و بی‌بدیل بود. علی لباس نظامی‌اش رو پوشید و نوبت به دکمه‌ی آخری رسید. دلم نمی‌خواست این کار آخر رو خودش...
  3. بانوی بهشتی

    در حال تایپ رمان جدایی‌ات برایم سخت است | mahya6980 کاربر انجمن یک رمان

    #پارت22 #‌جدایی‌ات‌برایم‌سخت‌است علی یه سره درباره بچه ها و دست و پاشون صحبت می کرد یک دفعه جدی شد گفت زهرا جان من که میرم قول بده خودتو اذیت نکنی گریه نکنی هر موقع دلتنگ من شدی بری پیش محمد زهرا فقط برای ائمه اطهار گریه کن زهرای من دخترم زینب زینبی بار بیار با وقار وصبور ومحمدحسین مرد...
  4. بانوی بهشتی

    در حال تایپ رمان جدایی‌ات برایم سخت است | mahya6980 کاربر انجمن یک رمان

    #پارت21 #‌جدایی‌ات‌برایم‌سخت‌است همه رفتن علی گفت بریم گفتم میشه بمونیم یاسین و واقعه بخونی براش گفت عزیزم بیا بریم گفتم یکی بچه ها بیاد بخونه بیابریم استراحت کن چشم آرومی گفتم فاتحه ای خوندم رفتیم ولی خونه نرفتیم رفتیم سمت مطب دکتر گفت این چند روز شوک وارد شده بریم دکتر معاینه کنه وارد مطب...
  5. بانوی بهشتی

    در حال تایپ رمان جدایی‌ات برایم سخت است | mahya6980 کاربر انجمن یک رمان

    #پارت20 #‌جدایی‌ات‌برایم‌سخت‌است رفتم بالا سر قبر بدن گذاشتن داخل قبر دیدم سید علی داره گریه می کنه میگه بدن سر نداره بزارم روی خاک منم نتونستم تحمل کنم گریه کردم اشک هام که روی خاک می ریخت و گل درست می کرد یازینبی گفتم علی ازقبر اومد بیرون کنارم ایستاد خاک هایی که روی بدن محمدم می...
  6. بانوی بهشتی

    در حال تایپ رمان جدایی‌ات برایم سخت است | mahya6980 کاربر انجمن یک رمان

    #ادامه‌پارت19 #‌جدایی‌ات‌برایم‌سخت‌است حس کردم زهرا داره سقوط می کنه با عجله سمتش رفتم گفتم زهرا جان زهرا جان حاج خانم گفت من توکیفم آب قند دارم آب در اورد گذاشت رو لب های زهرا گفتم سادات چشات باز کن لبخند زد گفت خوبم بلند شد گفت بریم سوار ماشین شدیم مداحی گذاشتم زهرا بی صدا می بارید بهشت...
عقب
بالا