نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

کاربرد هشتگ بانوی‌بهشتی

  1. بانوی بهشتی

    در حال تایپ رمان جدایی‌ات برایم سخت است | mahya6980 کاربر انجمن یک رمان

    ...دانشگاهت هم برو این ترم اخر ت بری خانم پلیس میشی زهرا سینه علی را بوسید گفت چشم زهرا با سینی که در آن قران وکاسه آبی که داخلش گل نرگس ریخته بود چادرش را سر کردوعلی ساکش رابرداشت وبالبخند سمت حیاط رفتن و علی قبل از این که از حیاط خارج شود زهرا را دوباره در آغوش گرفت #بانوی‌بهشتی
  2. بانوی بهشتی

    در حال تایپ رمان جدایی‌ات برایم سخت است | mahya6980 کاربر انجمن یک رمان

    ...و پُرمعنی‌ست. هر دو می‌دونیم این خداحافظی بیشتر از یه خداحافظی سادست، یه پیمان عاشقانه و وفاداریه که هیچ فاصله‌ای نمی‌تونه از هم جداش کنه. امیدوارم به زودی این فاصله‌ها پر بشن و دوباره همدیگه رو ببینیم. وظیفه‌ای سنگین روی دوشمه و می‌دونم که زهرا همیشه کنارمه، حتی وقتی در میدان نیست #بانوی‌بهشتی
  3. بانوی بهشتی

    در حال تایپ رمان جدایی‌ات برایم سخت است | mahya6980 کاربر انجمن یک رمان

    ...ساکم بستی لباس هامو اتو کردی و کفشم واکس زدی زهرا ی من منو حلال کن اگه همسر خوبی برات نبودم مهریه ات هم برات گرفتم دادم دست حاجی اگه نیومدم بده بهت زهرا جان نمی خوای چیزی بگی رفتم تو بغلش و گریه کردم گفتم علی منو ببخش اگه اذیتت کردم اگه اونی که می خوای نبودم ولی بدون خیلی دوست دارم...
  4. بانوی بهشتی

    در حال تایپ رمان جدایی‌ات برایم سخت است | mahya6980 کاربر انجمن یک رمان

    ...بعد بریم سراغ آقا پسر علی بالب خند به مانیتور نگاه می کرد زیر لب ذکر می گفت دستم گرفت گفت ولی ترو بیشتر دوست دارم منم گفتم مابیشتر خانم دکتر گفت الحمدلله دوتاشون سالم هستن و۶ماهشون انشاالله ۳ماه دیگه از نزدیک می بینی شون علی لبخند زد گفت به شرط حیات انشاالله زیر لب گفتم انشاالله #بانوی‌بهشتی
  5. بانوی بهشتی

    در حال تایپ رمان جدایی‌ات برایم سخت است | mahya6980 کاربر انجمن یک رمان

    ...می خوند‌ بوی اسفند می اومد علی اومد سمتم گفت خیلی سرپا موندی بیابریم بشین منو برد روی سکو اون جا نشستم علی کنارم ایستاده بود حاج خانم اومد گفت مادر خودت اذیت نکن روح اونم در عذاب نذار گفتم حاج خانم من دارم برای مصیبت های حضرت زینب گریه می کنم سرم بوسید گفت آفرین دخترم #بانوی‌بهشتی
  6. بانوی بهشتی

    در حال تایپ رمان جدایی‌ات برایم سخت است | mahya6980 کاربر انجمن یک رمان

    ...سوار ماشین شدیم مداحی گذاشتم زهرا بی صدا می بارید بهشت زهرا قل قله بود زهرا رفت تو جایگاه مخصوص شهدا وایستاد مراسم تلقین و نماز میت انجام شد از زبان زهرا علی داشت میرفت داخل قبر به من نگاه کرد بااشاره گفتم می خوام بیبنم چشماش بست یعنی باشه به سربازا گفت راه باز کردن من اومدم پایین...
عقب
بالا